زینب·۶ سال پیشدوست شهید من شهید حسن غازی دوست شهید منه مدرسه مون توی کاغذ هایی اسم های فرمانده های شهدا را نوشتند و به ما دادند گفتند برویم سر قبرشهیدمان من و دوس…
زینب·۶ سال پیشمرحمتعلیرضا«وای چقدر از این پسر بدم میاد، حسین این پسره کیه که انقدر دنبال آقای باکریه « شهید باکری» »حسین:« می دونی این پسره مرحمت بالازاده...
زینب·۶ سال پیشهمسفر آتش و برف خاطرات زندگی شهید سعید قهاری سعید زمان و زمانه بازی بازی های عجیبی باتو دارند فرحناز این دخترک را ببین این تویی رها خندان و بازیگوش در پوست دخترانه ات نمی گنجی دستت تیر وکمان می خواهد دلت بازیهای پسرانه آن گنجشک ها را تو خوت شکار کرده ای سر هاشان راتو با دست های خودت کنده کباب شده شان را توخودت داری با شادی کودکانه وبا لذتی بزرگ منشانه به دندان می کشی انگار لذیذ...
زینب·۷ سال پیششهاب سنگ ها نام های شهاب سنگ های بزرگهوباکیپ یورکال چاکومبوزیویلامتدر زمان های دایناسور ها یعنی ۶۵ میلیون سال پیش دایناسور ها ناپدید شدند ناپدید شدن آن...
زینب·۷ سال پیشراز داری روزی شخصی نزد شیخ ابو سعید آمد وگفت: ای شیخ می خواهم درسی به من بیاموزی شیخگفت: برو و فردا بیا مرد رفت و فردا آمد شیخ یک قوطی برداشت و در آن موش گذاشت بعد به مرد گفت: امروز برو و در این قوطی را باز نکن آن مرد رفت و وسوسه ی شیطانشد و در قوطی را باز کرد وقتی موش بیرون آمد...
زینب·۷ سال پیشصلیبروزی ابو الحسن علی ابن میثمی از شخص مسیحی پرسید : چرا صلیب به گردنت آ ویختی مرد گفت: این صلیب مولایم مسیح است ابو لحسن گفت : آ یا عیسی از صلیب خوشش می آمد ؟ مرد گفت : نه ابو الحسن گفت: آ یا عیسی از آن الاغی که با هایش کار هارا انجام میداد خوشش می آمد مسیحی گفت : آری ابولحسن گفت : اگر عیسی را دوست دارید پس چرا چیزی که ازش خوشش نمی آمد را برگردن آویخ...