زینب
زینب
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

همسفر آتش و برف خاطرات زندگی شهید سعید قهاری سعید

زمان و زمانه بازی بازی های عجیبی باتو دارند فرحناز این دخترک را ببین این تویی رها خندان و بازیگوش در پوست دخترانه ات نمی گنجی دستت تیر وکمان می خواهد دلت بازیهای پسرانه آن گنجشک ها را تو خوت شکار کرده ای سر هاشان راتو با دست های خودت کنده کباب شده شان را توخودت داری با شادی کودکانه وبا لذتی بزرگ منشانه به دندان می کشی انگار لذیذ ترین طعام هستی را فقط تویی که می چشی آن تویی

که همیشه چادر به سر و پوتین به پا و مشت در هوا گره کرده و این خون چشم در چشم همکلاسی هایت حاضری حتی خونت را هدیه کنی به هر کدام از این لباس سبز ها سعی یکی از همین لباس سبز هاست وبه ا ین خون احتیاج دارد و تو را اولین بار در بیمارستان سنقر می بینی تصور کنی دو سال بعد پای سفره ی عقد میشینی که دامادش همین سعید زخمی است

با آن لبخند زخمی یاد یکی از خداحافظی های خشک و رسمی سعید می افتی و یاد آن جوابی که نوک زبانت نگه داشته بودی می گویی من سر بازت نیستم طاقت بیارم اینجوری با هام حرف بزنی من فرحنازم زنت

اگه می خواهید با شهدا ی دیگر آشنا شوید از انتشارات روایت فتح و دوست داشتید بازم با کتاب های شهدا آشنا شوید انتشارات شهید ابراهیم هادی بخوانید

ده ساله‌ام، کتاب خوندن را دوست دارم، نویسندگی را خیلی دوست دارم و علاقه به نجوم دارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید