چند رویارویی پراکندهی شخصی با «سوگ»
یک. شبی از بیخوابی شروع کردم به خواندن یادداشت سردبیر شمارهی جدید «اندیشهی پویا». تا اواسطش که در آن شب خواندم، برداشتم از نوشتهی رضا خجستهرحیمی این بود که حال که توفیق اجباری شده در خانه بمانیم، یک بار هم شده از فکرکردن به دردهایی که گذراندهایم طفره نرویم و درست و حسابی سوگواری کنیم. بدانیم و بفهمیم چهها را در این سال لعنتی از سر گذراندهایم و زنده ماندهایم.
دو. فردایش، یا شاید هم پسفردایش، رمان «سال بلوا»ی عباس معروفی را تمام کردم. تمام که شد، سنگینی یک سوال روی سینهام مانده بود که به رخدادهای اصلی داستان و تراژدیشان ربطی نداشت. از اسمش هم میتوانید حدس بزنید که داستان خوشی قرار نیست لابهلای برگهای این رمان یافت شود. اما آنچه که درماندهام کرده بود این بود که نویسنده پس از هراتفاق دهشتناک و دردناکی، توصیفی باشکوه از «سوگواری» مردمان روستای قصهی خود میداد. مردمانی که هیچجا نبودند، جز به وقت عزا. همهجای داستان، با یک دِه خلوت یخزده طرف بودم و موقع سوگ، چه برای مراسمهای مذهبی معمول و چه برای عزاداری پس از اتفاقهای بد، یک جمعیت بزرگ پیدایش میشد که همهچیز را میدانست و اتفاقا بهتر از هرشخصیت خاصی، درستی را تشخیص داده بود. سوال این بود: آیا ما در سوگواریهای پیاپیمان همچو اینانیم؟
سه. ادامهی یادداشت خجستهرحیمی را خواندم و دیدم بعدتر میگوید نباید در سوگواری ماند و سوخت. او میخواست امیدی در پس این سوگواری بسازد: «این جهان حتی در سیاهترین شبهایش، میدان بازی عشق و زیبایی است».
چهار. یک فیلم هالیوودی به اسم «در جستوجوی خوشبختی» دیدیم که سراسر بدبختی بود، مثل فیلمهای اجتماعی خودمان که چندان دور از واقعیت نمینمایند. اما پایان خوش به آن فیلم امریکایی نشست. دیدم این فیلمهای خودمان اگر قرار باشد پایان خوب داشته باشند، اصلا جالب نمیشوند. به ما نیامده! ما انگار به غم و سوگواری بدون هیچ ادامهای خو گرفتهایم. اشتباه نشود! این نه نقص فیلمهاست نه نقص فرد فرد ما. ما فقط در زمین بازی بدی افتادهایم؛ باختمان را حتمی دانستهایم و تصمیم گرفتهایم لااقل از غممان لذت ببریم و بیخود بلندپروازی نکنیم. اما فکر میکنم گوشهچشمی داریم به روزی که بتوانیم قواعد زمین را عوض کنیم. این را حداقل منِ خوشبین هیچگاه کامل رها نمیکنم!
پنج. حال که این قدر سوگواری را یک عادت همیشگی منفعلانه دانستم، با یادداشتی از محمدمهدی اردبیلی مواجه شدم که تعریفی نو از سوگواری در ذهنم ساخت، هرچند متزلزل و نیازمند تعمیق. او گفت سوگواری آنی نیست که ما معمولا انجام میدهیم. راهی برای تسکین و آرامش خود نیست. با سوگواری باید یک فقدان را درک کرد. او سوگواری را «تعهدی تذکارگون» میداند. با این حال باز هم به نظرم آن را باید به تنهایی ناقص دانست. در پس سوگواری باید کاری کرد، فکری برداشت وگرنه صرفا به داشتن غم فقدان معتاد میشویم. اما فراموشنکردن و داغها را تازهنگهداشتن، پیشنیاز هرجنبوجوش مثبتی در آینده است. دردها و بعضاً فریادهای امسالمان لااقل به ما تلنگر زد که آن طور که فکر میکردیم، سِر نشدهایم و میتوانیم درد را بفهمیم و گهگاهی از شدتش داد بزنیم! پس شاید هنوز زندهایم.
پایان. این وصلهپینهای که از چند خواندن و اندیشیدن پراکندهام ساختم، در نهایت به جای خاصی نمیرسد. اصلا بیشتر اوقات که با نوشتههایی در لزوم امیدداشتن یا برعکس در فواید ناامیدی روبهرو میشوم، یا همین ماندن بر سر غم و سوگواری یا گذر از آن، از خود میپرسم که مگر هرکس چقدر میتواند اینگونه مسائل را در خود تنظیم کند؟! نمیشود که وقتی جمعی سرخورده است از جُورهای رنگارنگ زمانه، یکنفر بلند شود بگوید من به آینده امیدوارم! اما نوشتن و گفتن از رویکرد جمعی مناسب بیاثر هم نیست. شاید اندیشههایی را به حرکت درآورد و مثلا عدهای در خود ببینند که به بعد از این فجایع هم باید فکر کرد. بالاخره اگر قرار است نظارهگران خاموش نمانیم، چه کار کنیم بهتر است؟
- واپسین روز سال لعنتی؛ سال غرق حاکم در شرّ و غرق محکوم در ماسک، خون و تنگی نَفَس (۲۹ اسفند ۹۸)