رزمآورِ نور·۲۰ روز پیشانگار نه انگاربالاخره رفتم دیدن مامانت. یه جوری برنامه رو چیدم که خودمون دو تا باشیم و نهایتاً هما... از همون لحظه که وارد شدم بغض گلوم رو گرفت درست مثل…
حسام مقتدایی·۱ ماه پیشرهگذر | داستان کوتاه از حسام مقتدایینویسندهای منزوی پس از مرگ والدین و قطع رابطه با برادر، هر روز از پنجره دختری را تماشا میکند و آهسته توان نزدیکشدن را دوباره یاد میگیرد
مینا کوزری·۳ ماه پیشسوگنامه اولمریلین یالوم در کتابِ مسئلهی مرگ و زندگی از بههنگام مردن میگوید. او میگوید بعضی افراد خیلی زود میمیرند و بعضی دیگر خیلی دیر و پس از سپ…
آیما شیخ·۳ ماه پیشمرغ آمین و نجوای جاودانه مادربزرگ🕊️مادربزرگم، آن بانوی قصه و افسانه، تا زمانی که نفس گرمش زندگیبخش جمع ما بود…
مهبد ذکایی·۳ ماه پیشنظم و اشباح: تبارشناسیِ یک بدن جمعیدر هر لحظهای که دهان گشوده میشود، آرشیوی ناقص دوباره ترک برمیدارد. انسان گاهی خیال میکند همهچیز در زمان حال بر او حاکم میشود. گویی که…
خانوم میم·۴ ماه پیششنبههای روان درمانی ۵به خودم قول داده بودم که جایزه بدم به خودم و جایزه خودم به خودم این باشه که حرف بزنم و تصمیم گرفتم که حرفامو ویس کنم ربات تلگرام متنش کنه و…
رزمآورِ نور·۷ ماه پیشاز کوهها برای تو گلهای شاد میآورمبالاخره خوابت رو دیدم. اولیش با همین پیراهن چهارخونهی تو عکست دستات رو گذاشته بودی روی پشتی مبل و سرت رو هم تکیه داده بودی به دستات و با ل…