گاهی که دلم می گیرد مسیرم را به سمت خانه قدیمی پدری کج می کنم . کوچه هایی که بازی های کودکی ام را در آنهامشق می کردم . ماشین را گوشه ای پارک می کنم ولی پیاده نمی شوم .به در و دیوار خانه ها، به امتداد کوچه و درختهایی که خیلی بزرگ شده اند نگاه می کنم .خاطرات پاره پوره را بهم می بافم . اما نمیشود، از این خاطرات چهل تکه هم چیزی جز دلتنگی عایدم نمی شود . خبری از حقیقت نیست و این واقعیت ها هستند که سیمان شده اند و آجر و سر به فلک کشیده اند تا راه را بر گذشته ببندند. صدای کوبیدن هاون سنگی از هیچ حیاطی نمی آید یا صدای دعوای همسایه ای با زنش . بچه ای هم در کوچه جست و خیز نمیکند . بالاخره یکی از همسایه های قدیمی را می بینم که از دور می آید ،کمی قوز برداشته ، دوچرخه اش نقش عصا گرفته و موهایش تُنُک شده . نزدیکم که می شود . خودم را می دزدم . انگار حوصله حرف زدن با کسی را ندارم یا انگار شبح آن فردیست که در خاطرم بود یا می ترسم جواب سلامش پُلی نشود به گذشته . گذشته مثل شئ گرانبهایی بود که اینجا جا گذاشته ام حالا بعد از سی سال برگشتم، چه توقعی دارم که هنوز سر جایش باشد . تصور میکنم روی کاغذی مشخصات گمشده ام را بنویسم و به تیر چراغ برق قدیمی نصب کنم.
"مژدگانی بگیرید .ساعتی گم شده . ساعتی که سه بعد از ظهر یک روز تابستانی رانشان می دهد .نشانی اش هم اینکه همه خوابند جز من که دم در به انتظار نشسته ام تا یکی از پسر همسایه ها مثل من خوابش نبرده باشد . "
پ ن : این پست قدیمی را گم کرده بودم دوباره انتشارش دادم