نباید بگذاری بلند شوند. روی صورتت را بگیرند. باید هر روز صبح، حتی قبل از نماز و شاید قبل از اینکه بدنت را خوب بکشی؛ بدوی تا دستشویی و ژیلت را دست بگیری و همه را پایین بریزی. فردا بیایید کارت سختتر است. چند روزی که مثل دهه محرم بخواهی هم بلند شوند دیگر بدتر. انگار پوستت را هم باید بدهی. مثل آن وقتها که چسبهای شیشهای خوب بود و وقتی میخواستی کاغذ را از دیوار بکنی، دیوار هم کنده میشد. مثل آدمی که آمده باشد؛ «دل»ت را گرفته باشد و بعد وقتی میرود؛ چه بخواهی و چه نخواهی بخشی از «دل»ت را با خودت برده است. دیگر «دل» و دماغ کار کردن نداری. «دل» نداری که به دریا بزنی. «دل» نداری برای کارهای بزرگ. چاره، شاید این است که نگذاری آدمها هم در دلت «پا» بگیرند. هر روز صبح، قبل از اینکه بدنت را خوب بکشی؛ بدوی تا دسشویی و مثل زنی که عق حاملگی میزند همه آدمها را بالا بیاوری و بعد هم خوب دستشویی را بشویی.