انگار درونِ یک چاه نفرین شدم ، این چاه آنقدر عمیق و تاریک هست که هیچ کس نمیتواند با یک نگاه بفهمد که کسی اینجا است . اینجا آنقدر نمور و شوریده هست که کسی برای کمک داوطلب نباشد . اینجا آنقدر در هم و خطی خطی است که کسی حوصله پاک کردنِ خطی خطی ها و جمع و جور کردنِ این همه فکر را ندارد . پس قرار نیست کسی که همان خودم باشم از اینجا رها شوم ... تنها کاری که در این چاهِ عمیق میتوان کرد ، کشیدنِ چیز هاییست که بعد از آن ،من را به یاد همه ی آدم هایِ کر و کور اطرافم، خواهد آورد .
کشیدنِ خاطراتی از لحظه هایی که آنها ساختند و فراموش کردند ولی من در آن زندگی میکنم ! من در تمام حرف هایی که برایم ساختند و در گوشم خواندند زندگی میکنم ! من در لجنی که بجای آب برایم آوردند نفس نفس میزنم ! من درونِ چاهی زندگی میکنم که آنها برایم ساختند !
من را وقتی فقط کودکی خرد و کوچک بودم وسط بیابان کاشتند و آجر به دست آمدند ...
( این اتاقی است که میشود زیبا ترین اتاق برای زیبا ترین دخترِ دنیا )
و آجر ها روی آجر گذاشتند و تا خودِ خودِ خودِ آسمان بالا رفتند و از آن بالا داد زدند :《 شاید زیبا ترین دختر دنیا نباشی ولی بهترین نردبانی هستی که میتوانستیم با آن به سقفِ آرزو هایمان برسیم 》 و من که کودکی ترسیده و آشفته بودم با عروسکی که بهترین فرد زندگی ام برایم خریده بود شب را صبح و صبح را شب میکردم و از آنپایین با صدایِ شادی های اطرافیانم، ترس را از تن بیرون میکردم ... ( نترس اگر جیغ بزنی همه خواهند آمد ! )
و وقتی جیغ زدم ..... کسی نبود :)
و دختری که دل خوش بود به صدایِ خنده ها و تنش هنوز گرم بود بخاطر گرمایِ بیرون ، خشک و سرد شد ! قوز کرد تا عروسکش را گرم کند، تنها کسیِ که رهایش نکرده بود و آن آخرین چیزی بود که او نجات داد ...
و مرگِ او را ،زوزه ی باد درونِ چاه به گوش مردم خواهد رساند ...
خوب بخوابی بهترین نردبانِ دنیا !
داستانی برگرفته از مرگ کودکیِ خودم ...