یادمه یه روز وقتی حالم گرفته بود تنها هودی مشکی ای که داشتم رو برداشتم . موهام رو دم اسبی بستم و کلاه هودی رو تا روی دماغم کشیدم پایین . هنذفیری رو توی گوشی زدم و بدون اینکه طبق عادت گزارش بدن کجا میرم درو باز کردم و از خونه اومدم بیرون . داشتم در رو میبستم مامان گفت میری پشت بوم ؟ فقط گفتم : اوم . در رو بستم و بدو بدو پله هارو گرفتم و رفتم تا رسیدم به در پشت بوم ، بازش کردم و رفتم لبه پایین ترین دیواری که توی پشت بوم هست و تا کمرخم شدم پایین . دستام رو آویزون کردم و به یکی پیام دادم : بیا بالا !
برای بار چندم روم رو زمین انداخت و بعد از ۲۰ دقیقه پیام داد : گوشی دستم نبود و ... . تهش منظورش این بود که نمیام . منم برای اینکه جلوی خودم رو سفید شم و بگم این ۲۰ دقیقه ای که وایستادم بخاطر خودم بود نه اون ، پشت بوم رو ده بار با قدم هام متر کردم تا اینکه ۱۰ دقیقه گذشت و شد نیم ساعت . هندفیری رو از گوشم کشیدم بیرون و صدای داد مامان که توی راه پله پیچیده بود مواجه شدم : بیا پایین دیگههههههه !!!
سرمو رو به بالا کردم و گفتم : خیلی ممنون ! فک کنم خوده خدا گرفته بود چرا میگم و به کی میگم .
داد زدم : دارم میام! دره پشت بومو پشت سرم بستم و پاهام رو محکم روی زمین میکوبیدم و پایین میومدم . دره خونه رو بستم و پشت در ۲_۳ دقیقه ای رو معطل شدم ... بعد رفتم .
تنها چیزی که میشه از این پست فهمید اینکه من در دنیای واقعی هیچ وقت قرار نیست کسی رو داشته باشم که باهاش درد و دل کنم و وقتی دارم گریه میکنم بپرم بقلش ... یا نیست ، یا اگه برم بقلش منو پس میزنه ، یا اگه قبولم کنه و بقلم کنه وقتی گریه کنم بقلش رو باز میکنه و میگه بازم که زدی زیر گریه و میره ... هیج وقت نمیپرسه : چرا گریه میکردی ؟
شاید چون میدونه نمیتونم بهش بگم : بخاطر بی توجهی تو بوده !