وسط سالن پذیرایی که از سیاه ، تاریک تره و از سکوت لبریزه دراز کشیدم ، پنجره ها بسته، و پرده ها کشیده است . انگار ظهر رخت بربسته و شب جاشو پهن کرده ؛ ولی باریکه نورِ سفیدی خطی ممتد روی فرش ها کشیده و من روی اون خط دراز کشیدم .
با همون پیرهنی که برام خریدی و همون رژی که تو برام انتخابش کردی ، با همون انگشتری که یه ستاره وسطش داره ... دست هام رو روی صورتم گذاشتم و باریکه های نور روی صورتم پخش شد ، اشک شد ، و تا زیر چونه ام کشیده شد .
من اشک ریختم . کاری که نکرده بودم کردم . من پاکت تیغ های تیز نو رو باز کردم . من خودم رو یه جام خون ، مهمون کردم .
من تو رو به خودم نزدیک کردم . نزدیک !
حالا یک نفر کمتر ...