مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت بیست و پنجم رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون
نویسنده مبینا ترابی رمان منجلاب خون


< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

پس شروع می کنیم...

دیگه نمی تونستم، عقب نشینی کنم.

وقتی اینجا ایستادم و دارم به چشم های این زن عوضی خیره میشم یعنی باید تا انتها برم...

نیشخندی زدم و گفتم:

شروع کنیم...

نگاهی به مها انداخت و گفت:

اول من تمام مشکلات تو رو حل می کنم با کمک خودت...

مها امروز تو رو می بره خونه...

از قبل برنامه ریزی شده چی بگه که آرش و بابات نتونن اذیتت کنن، فقط تو باید هر چی مها گفت رو تایید کنی.

بعد از اینکه بابات و آرش ساختمون رو ترک کردن تو همراه مها به مکانی که من میگم میاید.

و بعد کار رو شروع می کنیم...

الان فقط نیازه که تو آروم باشی و با آرامش مرحله اول رو برنده بشی...

من هم کمکت می کنم که موانع رو کنار بزنی...

حتی اگر لازم باشه جونشون رو می گیرم تا تو برنده این بازی باشی و بعد بازی ما شروع میشه...

با چشم های گرد شده نگاهش کردم که گفت:

تو لازم نیست کار خاصی انجام بدی، فقط همکاری کن...

سردرگم گفتم: آدم می کشی؟!

قهقه ای سر داد و گفت: آنا! من نمی کشم، خودشون، خودکشی می کنن!

با سر به مها اشاره کرد و گفت:

آنا رو ببر خودت هم بعد از اتمام امشب برش گردون...

مها نزدیکم اومد، دستم رو گرفت که پس زدم، انگشت اشاره م رو به حالت تهدید تکون دادم و گفتم:

یه خراش به نازلی بیفته من از تو انتقام می گیرم نه بقیه!

لبخندی زد و سرش رو تکون داد...

از کتایون فاصله گرفتم.

نگاهم رو به پارسا انداختم که بیخیال با موبایلش بازی می کرد.

سنگینی نگاهم رو حس کرد، با نیشخند بهم خیره شد و گفت:

تو هم زنجیر به دستت وصل بود که مجبور شدی برای آزاد شدن قدم هات وارد این کار بشی...

با صدای مها نگاه ازش گرفتم و همراه مها از خونه خارج شدم...

از در ورودی هم بیرون رفتیم.

مها سوار ماشینی که دم در بود شد.

من هم پشت سرش سوار شدم.

به سمت خونه حرکت کرد.

دهن باز کردم حرفی بزنم که گفت:

احتمال پنجاه درصد آرش الان خونه ست تا بگه چه اتفاقی افتاده، اما بابات جلوش رو گرفته تا اون بلایی که می خوان سرت بیارن فاش نشه...

بین حرفش رفتم و گفتم: چه بلایی؟

مها بدون توجه دور زد و گفت:

قرار بر اینه که من کمکت کنم، راهنمات تو این بازی منم.

پس به دقت گوش بده و عمل کن...

میریم خونه و...

با ترمز ماشین داخل پارکینگ پیاده شدم.

مها کل راه رو توضیح داد که باید چی بگم و چه واکنشی نشون بدم...

به همراه مها وارد ساختمون شدم، مستقیم به سمت طبقه مادرجون رفتیم.

نفس عمیقی کشیدم تا مسلط بشم.

مها نگاهی بهم انداخت و گفت:

اگر جایی نتونستی ادامه بدی به من نگاه کن کمکت می کنم.

نگاهم رو به آئینه آسانسور دوختم، اشتباه کردم، اما جایی برای برگشت نیست...

باید تا آخر ادامه بدم...

با باز شدن آسانسور بیرون اومدیم.

نگاهم رو به در دوختم و بعد از یه نفس عمیق زنگ در رو فشار دادم...

نویسندگیرمان نویسینویسندگان
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید