ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت نهم رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

نویسنده مبینا_ترابی

تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت می شود و کپی پیگرد قانونی دارد .

دنیام زمستون بود...

دنیای بابا رو به زمستون سیاه تبدیل می کنم...

نگاهم رو به دریچه اتاق دوختم که رو به پشت حیاط عمارت بود.

خورشید در حال غروب کردن بود...

و این موقعیت مناسب برای من بود.

آهسته بدن درموندم رو به گوشه اتاق که انبر دست و پیچ گوشتی مخفی کرده بودم کشیدم.

نگاهم رو به زیر میز مربعی شکل دوختم.

هنوز هم همینجا بود...

فقط باید منتظر تاریکی می شدم.

حالم چندان هم خوب نبود، نمی دونستم باید چی کار کنم!

من هیچ جایی برای موندن نداشتم...

اما...

اگر می موندم بابا من رو به مرور زمان می کشت.

آرش هم زنده به گورم می کرد...

باید می رفتم...!

اما نازلی چی؟

اون اینجا نباید بمونه، اگر تنها بزارمش بعدا به عنوان طعمه برای برگشت من به خونه سو استفاده می کنن.

سرم رو تکون و کمرم رو به دیوار سرد تکیه دادم.

تمام بدنم درد می کرد.

اهمیتی ندادم و سعی کردم درد رو فراموش کنم.

هیچ صدایی از نشیمن نمی اومد...!

نمی دونستم ساعت چنده اما آسمون تاریک مهر تایید به این می زد که همه خوابیدن...

حالم خوب نبود.

اما باید می رفتم...

به تکیه به دیوار از روی زمین بلند شدم و بعد از برداشتن پیچ گوشی و انبر به سمت در رفتم.

سعی کردم آهسته در رو باز کنم.

کار چندان سختی نبود.

بعد از باز کردن پیچ ها با انبر در رو باز کردم.

آهسته نگاهم رو به نشیمن انداختم.

کل خونه در سکوت و تاریکی محض غرق شده بود.

آهسته از اتاق بیرون اومدم.

می دونستم دارم ریسک می کنم!

اما آهسته از پله ها بالا رفتم...

باید با پول از این خونه می رفتم، در غیر اینصورت باید قید زندگی رو می زدم.

نگاهم رو به در بنفش اتاقم دوختم.

دلم تنگ می شد...

اشک به چشم هام هجوم آورد سرم رو تکون دادم و آهسته وارد اتاق شدم...

نگاهم رو به تخت خالی مامان دوختم...

انتقام می گرفتم...

می تونستم...

اشک هام رو پس زدم و به سمت چمدون رفتم.

لباس و وسایل ضروری مورد نیازم رو داخل چمدون جا دادم.

مانتوم رو در آوردم.

نگاهم به دست های کبودم افتاد...

پوزخند گوشه لبم نشست. توجهی نکردم و لباس هام رو با یه دست لباس اسپرت عوض کردم.

قاب عکس مامان و نازلی آخرین چیزی بود که داخل چمدون جا دادم.

کوله پشتی رو از داخل کمد برداشتم و تمام پول های نقد و جواهرات باقی موندم و کارت های اعتباریم رو داخل کوله جا دادم.

کوله رد روی شونه هام انداختم و چمدون رو بلند کردم.

خواستم به سمت در برم که صدای باز شدن در رو شنیدم...

نفس هام به شماره افتاد با چشم های گرد شده به در خیره شدم...

مبینا ترابیرمان جنایینود و هشتیانویسندگیسیگنال مرگ
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید