ویرگول
ورودثبت نام
مبینا ترابی
مبینا ترابی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت یازدهم رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی


سر در گم نگاهم رو به اطراف دوختم.

باید چی کار می کردم! کجا می رفتم اصلا؟!

کلافه نفسم رو بیرون فرستادم.

مطمئن بودم کار آرش بوده، اون احمق فقط دنبال تلافی کردن بود.

با روشن شدن کورسوی امید ناچار نگاهم رو به جاده دوختم...!

چاره دیگه ای نداشتم.

به اجبار راهی که ماشین پیش گرفته بود رو دنبال کردم.

احتمالا باید همین نزدیکی باشن که من رو اینجا تنها گذاشتند...

این تنها نتیجه درست از این کارشون می تونست باشه.

شاید سیصد یا چهارصد متر راه رفتم...

اما تمامش سیاهی بود، از نفس افتاده بودم.

پاهام دیگه توان نداشت نمی تونستم بیشتر از این راه برم.

ناچار روی جدول نشستم.

نمی دونم چقدر گذشته بود اما با خیس شدن لبم، دست به لبم کشیدم.

خون... بینی م خونریزی داشت.

خواستم گوشه مانتوم رو پاره کنم که با دیدن دستمال، سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به روم دوختم...

تو تاریکی چیزی معلوم نبود.

خودش هم تلاشی نمی کرد که من چهرش رو ببینم.

بدون توجه بهش گوشه مانتوم رو از جای دوخت شکافتم و بعد از پاک کردن دهنم زیر بینی م گذاشتم.

نگاهش هنوز به من بود، پوزخندی زد و دستمال رو روی زمین انداخت. کلافه دهن باز کردم و گفتم:

اینجا ماشین رد نمی شه؟!

صدایی ازش نیومد، هیچ حرفی نمی زد...

انقدری خسته بودم که توان بلند شدن از روی زمین رو نداشته باشم.

وقتی دیدم حرفی نمی زنه و دست به سینه به من خیره شده نگاهم رو به چشم هاش دوختم.

هر چند داخل تاریکی چیز زیادی معلوم نبود، اما حتما می فهمید معنی نگاهم اینه که اگر نمی تونه کمکی کنه زودتر از جلو چشم هام محو بشه!

شاید بیشتر از دو دقیقه گذشته بود.

حتی نگاهش رو از چشم هام بر نداشت...

چند ثانیه مونده بود تا به جنون رسیدنم که با صدای گرفته گفت: اگر سی متر دیگه راه می رفتی می رسیدی به همونجایی که می خواستی!

نیشخندی زدم و با تکیه به زمین از جام بلند شدم.

نگاه سرکشم رو به چشم هاش دوختم و گفت: تو رو بابا فرستاده یا آرش؟

نیشخند روی لبش حتی تو تاریکی هم معلوم بود.

به ثانیه نکشید گفت: می زارم خودت حدس بزنی!

الان اگر می خوای بفهمی این سی متر دیگه رو هم راه بیا!

نیشخندی زدم، من اون دختری نبودم که فکر می کرد.

نگاه عصبی و سرکشم رو به چشم هاش دوختم.

یه نگاه به سی متر باقی مونده و یه نگاه به سیصد متر راه اومده انداختم.

مهم نبود حتی اگر پاهام قلم می شد این راه رو می رفتم.

بدون توجه به نگاه کنجکاوش به سمت راه اومده عقب گرد زدم...

هنوز آناهیتا رو نمی شناختن...

تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت میشه کپی پیگرد قانونی دارد

به دهمین قدم نرسیده بودم که دستم کشیده شد.

ایستادم و نگاهم رو به چشم هاش دوختم.

خیلی سعی داشتم حرف از دهنش بیرون بکشم اما هنوز موقعیت خوبی نبود.

نیشخندی زدم و گفتم:

دستم رو ول کن!

اخم کردم خواستم حرفی بزنم که گفت:

از همین راه باهم می ریم اینطوری برای خودت هم خوبه!

پوزخندی زدم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم: من فقط وسایلم رو می خوام، بهم بده برم من راهی که تو میگی اعتماد ندارم.

چشم های ریز شدش رو به چشم هام دوخت و گفت:

همین ده دقیقه پیش قصد داشتی راه رو تموم کنی، حالا که من اومدم پشیمون شدی؟!

بدون توجه بهش اولین قدم رو برداشتم که گفت:

مجبورم نکن به اجبار متوسل بشم!

به نفع خودته بیای چون فکر نمی کنم دوست داشته باشی به سر نوشت مادرت دچار بشی!

با شنیدن اسم مامان، سر جام ایستادم، نمی دونم چرا اما قلبم شروع به تپش کرد با عجله خودش رو به در و دیوار سینه م می کوبید...

کلافه چشم هام رو روی هم فشار دادم، خواستم صرف نظر کنم از حرف هایی که زده، که با آخرین جمله ش تیر خلاص رو زد و گفت:

اگر می خوای دست بابات بهت نرسه همراه من بیا، همین الان هم متوجه شدن که خونه نیستی و دارن دنبالت می گردن!

با چشم های گرد شده به سمتش بر گشتم و گفتم:

تو از کجا می دونی؟!

دست به جیبش برد، شونه ای بالا انداخت و با اشاره سر گفت:

راه درست از این طرفه! اگر نمی خوای اتفاقی برات بیفته با من بیا!

نمی خواستم برم اما اگر بابا پیدام می کرد، مجبورم تا آخر عمر زندانی باشم.

بدون توجه به فریادهای ذهنم برای ممانعت، همراه با اون مرد به راه افتادم.

راهی که دیگه جای برگشت نداشت...

نویسندگینویسندگان جواننمایشگاه کتابکتاب سیگنا مرگمبینا ترابی
نویسنده کتاب سیگنال مرگ و رمان های آنلاین بندباز، عاشقی به وقت تو، قتل در شصت ثانیه رمان منجلاب خون، جهنم سبز، دلنوشته های کودک عاشق، رمان در حال تایپ ( حکومت زنان) دنیای رمان کتاب سیگنال مرگ.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید