ویرگول
ورودثبت نام
صبرین
صبرین
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

نیمچه خاطره!

امروز میخواهم "دل نوشت"هایم را بدون چون و چرا و نقد و بررسی با شما به اشتراک بگذارم.به قول شاعر،هر آنچه که از دل بر آید،بر دل نشیند.

"دل دار:

دلدار بودم من،بسی

بیدار بودم من،بسی

در کل عمرم در جهان

عاشق دیدار بودم من بسی"

°°امروز سومین روز از سفر ماست که الان توی کربلاییم.

ما که میگم یعنی من و حاج احمد(همون پیرهن هاواییه)و دخترش و خانومش (سکینه خانوم).

داداشش حاج محمد(خونشون مهمونی بود)و خانومش (حج زهرا که منو خیلی دوست داشت)با دخترشون فاطمه خانم.

همراه شیخ حمید(که میشد باجناق حاج احمد)و همسرشون عصمت خانوم و پسرشون.

پسر خواهر عصمت و سکینه خانوم که اسمش ابالفضل بود و خانومش(اسمشو بلد بودم الان یادم رفته و همه خوابن که بخوام ازشون بپرسم) با پسر کوچیکشون سامان .

و شیخ مهدی(بهشون میگن شیخ میتی)و همسرشون معصومه خانم و دخترشون زهرا و پسرشون علی قمی(چون تعداد علی ها تو خانواده مادرش زیاده و اینام قم زندگی میکنن بهش نسبت علی قمی دادن!)

دایی بنده یعنی اقا ابراهیم که میشن باجناق شیخ میتی و زندایی عزیزم( مریم خانوم) با دختراشون هانیه و فاطمه خانم و پسرشون اقا ابالفضل (تقریبا همسن سامانه و چند روز پیش لب مرز تولد ۳سالگیشو گرفتیم)

همراه مادربزرگم(اسمشون فاطمه هست ؛کلا بهشون میگن حج فاطمی)و خاله مجردم و پایه ام (خاله زهرا) ۵سال با من و ۷سال با هانیه اخلاف سنی دارن، همسفر هایی هستیم که روز شنبه ساعت ۸صبح گلزار شهدا جمع شدیم و راه افتادیم ‌.

الانم سه شنبه ساعت ۷صبحه .دیشب تا ساعت ۱ نیمه شب توی ون هایی که از لب مرز راه میوفتن بودیم تا برسیم کربلا.حدود نیم ساعت پیاده روی داشتیم تا برسیم یکم اون طرف تر از حرم.

خانوما و بچه ها روی جدول های کناری حرم نشستن و مردا رفتن تا یه موکب پیدا کنن (چون داخل حرم و بین الحرمین خیلی شلوغ بود خیلی و اصلا نمیشد بریم داخل).

این کارشون هم حدودای ۳ساعت طول کشید و بعد برگشتن تا ما پاشیم و خودمونو جمع و جور کنیم و برسیم به موکب(اسمش موکب بقیه الله استان اصفهان بود) ساعت ۳ونیم شد تا ما رو پذیرش کنن و جای خواب بهمون بدن و نماز بخونیم ساعت ۵رسید .

بعد از اونم همه به جز من خوابیدن(قشنگ ۲۴ساعت بود نخوابیده بودیم)

ولی خب من از بس که شور و شوق داشتم نتونستم بخوابم .الکی که نبود برا ساخت گذرنامه ۱ماه کامل گریه و زاری کرده بودم اخه پدرم اجازشو نمیدادن میگفتن بعد از اربعین با هم میریم؛ولی چیکار کنم مرغ من یه پا داشت،البته که اخرم دلشون نرم شد و من رسیدم کربلا ولی واقعا سخت بود.

الانم با اجازتون یه سر برم حموم که دیگه فک میکنم از بس عرق کردم و هوا هم گرمه بیشتر از این تحملشو نداشته باشم اخه خودم خیلی وسواسی هستم و توی خونه حدقل روزی یه بارو دوش میگرفتم.°°

راستی نگفتم که این اولین نوشته منه!

سفراربعینکربلانوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید