ویرگول
ورودثبت نام
مبین سلیمی پور
مبین سلیمی پور
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

دوست گمشده من

دریاچه مصنوعی پارک ملت مشهد
دریاچه مصنوعی پارک ملت مشهد

مانند همیشه که شب های اول ماه های تابستان همراه با خانواده و جمعی از فامیل ها به پارک محله مان میرفتیم، امسال هم برای دیدن اهل فامیل و کمی هواخوری به پارک رفتیم. دورهمیی خسته کننده و عذاب آور. با وجود اصرار های فراوانم برای نیامدن به این جهنم و رفتن با دوست هایم، مادرم قبول نکرد.

در راه رسیدن آنقدر عصبی بودم که میخواستم خودم را از ماشین پرت کنم. بعد چند دقیقه بالاخره رسیدیم، خاله هایم را دیدم که از دور با آن چشمان مرموز شان به من خیره شده اند. چندی نگذشت که حرف زدن های طاقت فرسای مادرم با خاله ها شروع شد. خواستند با من نیز صحبت کنند و سوالای شخصی و تکراری را بپرسند. فرار کردم و تا میتوانستم از آنجا دور شدم.

اون شب باد خنکی میومد. عاشق نگاه کردن به اردک های توی دریاچه بودم. ناگهان صدایی شنیدم:"خداحافظ تا فردا… جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، همین جمله را بکار میبریم و آرزو میکنیم روز بعد یکدیگر را ببینیم؛ بدون اینکه که کمی فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همانگونه که ما انتظار داریم خواهد بود یا خیر." وقتی اطرافم را نگاه کردم پیرمردی آشنا در کنار دریاچه دیدم، او رفتگر خیابان بغل پارک بود. به او سلام کردم و گفتم: "منظورتون از این حرف چیه؟" ولی جوابم را نداد. با آرامشی خاص اما با گفتاری خیلی عجیب و نگاهی خیره، گفت: اینجا بود! اینجا اخرین بار دیدمش. من که کمی ترسیده بودم گفتم که چه کسی را؟ با یه کلمه جواب داد "دوستم"

رفتگر ادامه داد:"سال ها پیش زمانی که بچه بودیم با اینکه پدر و مادرمون بهمون میگفتن که بجای پارک توی کوچه خودمون بازی کنیم، ما یواشکی به این پارک میومدیم. آن زمان این مکان فقط یک زمین سبز با چند تا درخت و بوته بود. آن شب من و دوستم علی اینجا فوتبال بازی میکردیم. بعد از اینکه بازیمون تموم شد و خداحافظی کردیم؛ من به شوخی توپ را میان بوته ها شوت کردم. علی رفت تا بیاوردش اما برنگشت. من هم صبر کردم تا بیاد اما هرچی زمان بیشتر میگذشت بیشتر نگران میشدم. میخواستم برم دنبالش ولی ترسیده بودم و هیچکس اطرافم نبود تا کمکم کند. پس تا می توانستم از آنجا دور شدم و پشت سرم هم نگاه نکردم. فردای اون روز چندین ماشین پلیس آژیر کنان را در کنار پارک دیدم. متاسفانه نتوانستند هیچ نشونی از علی را پیدا کنند. همه چیز داشت عادی میشد تا اینکه بعد از پانزده سال، آن اتفاق دوباره تکرار شد. باغبان ها هنگامی که میخواستند نهال های جدید رو در میان پارک بکارند انگشتر کوچکی را پیدا کردند. اول فکر کردند که مال پسر گمشده پانزده سال پیش است، اما نبود. آن انگشتر مال پسر نگون‌بختی بود که مانند علی به ناگهان در شبی مهتابی غیب شده بود. جسد اون پسر هم هیچوقت پیدا نشد. این اتفاق های عجیب بعد از پانزده سال دوباره رخ داد."

من که خیلی ترسیده بودم با لرزشی از ترس که در لحنم بود گفتم: "چرا حالا این ماجرا را برای من تعریف میکنی؟" رفتگر به دریاچه خیره شد و به آرامی گفت: "چون از آخرین اتفاق پانزده سال می گذرد. ناگهان از ترس خشکم زد و ترس تمام وجودم را فرا گرفت." رفتگر دستی به کمرم زد و گفت: "آماده ای؟" من خودم را طوری نشان دادم که نترسیده ام و با پوزخند گفتم: "این ها همش داستان و افسانه است مگر نه؟" رفتگر پیر لبخند زد و گفت: "شاید، شایدم نه، امشب میفهمیم."

همین موقع یک رفتگر دیگر که همکار پیرمرد بود، به ما نزدیک شد. او با خنده گفت: "پیرمرد خرفت، تو هنوز هم دست از این داستان های خیالیت برنداشتی!" بعد رو به من کرد و گفت: "برو پسر جون تا این پیرمرد دیوانه ات نکرده." وقتی که داشتم میرفتم شنیدم که پیرمرد با خودش گفت: "اما نفرین هنوزم سر جاشه اگه پسر بچه ای رو پیدا نکنم نفر بعدی که میمیره منم!"

اون شب بعد از شنیدن این داستان به سختی به خواب رفتم. صبح بعد از اینکه بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود که گوشیم رو چک کردم. چیزی رو توی روزنامه دیدم که نتونستم باورش کنم. تیتر خبرگزاری محلی این بود: 《رفتگر پیر محله بدون هیچ ردی ناپدید شد!》

رفتم کنار پنجره تا کمی هوا عوض کنم. یه کاغذی لای پنجره بود. با خطی بدخط روش نوشته شده بود: نفرین امشب منو میکشه ولی نفرین پارک هیچوقت متوقف نمیشه. فردای تو دیروز من خواهد بود! موفق باشی.

نويسندگان: سروش صابری و مبین سلیمی








داستان کوتاهداستان کوتاه جناییداستان جناییداستان مرموز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید