Mobina
Mobina
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

رندوم

راستش خیلی وقته ننوشتم،همین الانم نمیدونم جمله بعدیم قراره چی باشه،فقط میدونم که ادما باید بنویسن،بنویسن و ذهن رو خالی کنن،فهمیدم که حتی اگه چیزی برای گفتن نداشته باشیم هم نوشتن تسکینمون میده.نوشتن یه جور بالا اوردن فکراییه که اون پشت مشتای ذهنت قایم شدن،بعد اینکه ریختیشون بیرون حالت اروم اروم شروع به بهتر شدن میکنه.خلاصه که مرسی از کسی که منو با اینجا اشنا کرد،مهم نیست چند نفر میخونن یا چندنفر از نوشتن من خوششون میاد.حداقلش اینه که گاهی وقتا وقتی صفحمو باز میکنم و نوشته های قبلیمو میخونم یاد حسو حال همون وقتا میفتم،یجوری مثل ارشیو گالری.همیشه از خوندن بیشتر از دیدن لذت میبردم،از بچگی که هنوز خوندن نوشتن بلد نبودم داستانارو از رو عکسشون سعی میکردم بخونم،زودتر از بقیه بچه ها خوندنو یاد گرفتم چون همش پیش مامانم سعی میکردم داستانامو خودم بخونم،برا همون اینجا برام ارامش بیشتری از اپ های دیگه گوشیم داره خوندن افکار ادمایی که حتی نمیشناسمشون و حتی خوندن نظراتی که گاها بیشتر از خود نوشته میچسبه به ادم.الان نزدیکای بیست سالگیمه و من خیلی از اون سالهایی که پیش مامانم داستان میخوندم تا ایرادامو بگیره دورم.الان کلی کتاب جلوم ریخته که باید بخونمشون.به قول بابام همین کتابا قراره اینده منو مشخص کنه.اگه بخوام از حس الانم بگم،این کتابا بیشتر منو میترسونن،من هنوزم از درس خوندن خوشم میاد ولی میترسم،میترسم نشه.گاهی وقتا ام به خودم میگم دختر چرا نشه؟چرا فکر نمیکنی بشه چی میشه؟وقتی دوروبریات اینقد قبولت دارن و ازت انتظارای بزرگ دارن،خودم چرا خودمو نباید قبول داشته باشم؟من باید بیشتر از بقیه از خودم انتظار داشته باشم اتفاقا.نمیدونم.شدم کوه استرس،پر از دلهره،پر از ترس اما قوی و پابرجا.میتونم نه؟بیخیال،اومدم بنویسم که یکم ارامش بگیرم از بحث درس بزنم بیرون میرسم به حال دلم،اخ اخ طوفانه.چپ میره راست میره گاهی ام اروم میگیره،انگار رسیده باشه به ساحل.اینروزا انگار هرشب دارم بزرگتر میشم و اروم اروم‌تغیر میکنم،بقدری فکر میکنم.چندروز پیشا داداشم بهم پیام داده چقدر فکر میکنی یکم شل کن.رو مبل ماتم برده و فرو رفتم تو فکر،بدون اینکه متوجه شم تو جمع نشستم،زود خودمو جموجور کردم و مثل همیشه شروع کردم خندیدن،یا خندوندن که عادی جلوه بدم همه چیزو،نمیدونم چقدر باور کننده بود اما فکر میکنم تونستم گولشون بزنم.تو اتاقم با کتابام تنهام چندروزی میشه که نمیدونم کی صبح میشه کی شب،خستگی ناپذیر شدم،یا شایدم دیگه سِر شدم؟مهم نیست،حداقل دارم قدم برمیدارم و یکجا ساکن نیستم.نمیدونم زندگیم تا کی با این روال الان پیش میره.اما ته دلم یه صدایی میگه اخرش قشنگ میشه.

امیدوارم اخر همه چیز برای همه قشنگ باشه.

دلنوشته کوتاهنور
جانا.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید