من تا رسیدم سرکار دیدم از دیروز یک قابلمه کوچک برنج مونده و یک قابلمه کوچک خورشت قیمه و مسئولی که باید روزهای سهشنبه غذا میپخته نه هستش و نه ناهار درست کرده!
درسته سرکار ناهار درستکردن توسط بچهها لطف هست و کسی طلبکار کسی دیگه نباید باشه، اما خب تو ذوقمون که میخوره خسته گرسنه ببینیم ناهار هم نداریم.
پاشدم رفتم غذاها رو گرم کردم و چندتا بشقابم گذاشتم تو سینی و رفتم طرف اتاقی که توش غذا میخوریم و یکصدا زدم بچهها بیاید خودم هم گفتم؛ چون ناهار کمه من تو بشقابم کم میکشم و شروع میکنم به خوردن اگر رسید به بقیه و بقیه به هم رحمکردن که هیچ و اگر هم هرکسی حرص خودش را زد که دیگه به آخریا نمیرسه خلاصه مثلاً تقوا به خرج دادم کم ریختم تو بشقاب و با نون همراهیش کردم که خودم سیر بشم و بچهها اومدن کمکم جمعشدن و در مورد غذاها شروعکردن به صحبتکردن که عجب غذا نداریم و کمه و از این حرفا اما همینطور که میومدن غذا بکشن و بر تعداد بچهها افزوده میشد همه هوای هم رو داشتن و کم میکشیدن و به بقیه هم تعارف میکردن و منم مثلاً تقوا به خرج میدادم و به سهم خودم قانع بودم و تو دلم میگفتم خدایا شکرت که انقدر اخلاص دارم غذاها رو گرم کردم و آوردم و بچهها رو از گشنگی نجات دادم و هیچی هم نمیگم و خاصه بهبه که من خوبه ی جمعم و ریا هم نکردم و فقط خدا خبر داره که تو دلم چی میگذره
رفتم دست و صورتم را بعد ناهار بشورم که یادم افتاد یکی از بچهها گفت من غذا نمیخورم و از سهم خودش صرفنظر کرد.
یکهو متوجه شدم این همه اخلاصی که من پیش خودم به خرج میدادم داشتم هول میزدم که خودم گشنه نمونم و من زودتر غذا گرم کردم که آخرین نباشم که من اونی نباشم که مجبوره به گه غذا نمیخورم تا به بقیه هم برسه تا من بهرهمندترین بچهها باشم و شکم سیرترین از اونها یکهو گفتم ایدلغافل ببین چطور گیر افتادی سر نفست و چه بازی خوردی از این خبیث.
بعله آقاجان این اژدهای هفتسر نمیگذاره آدم باشیم مگر حواسمون رو جمع کنیم حالا هم به فکر اینم یکی از وسوسههای نفسو برای شما بازگو کنم اما بازم ممکنه تو دام نفسم باشم که ای تو چقدر تدبر و مراقبه داری که این دقتها رو میکنی خدا داند پایان کار ما با این نفس به کجاها برسد