#داستان_شب 💫
🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است
✍️ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که زیر صندلی پنهان شده بود گردید
دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود .
از او خواست تا بلیت خود را ارایه دهد .
دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد .
مامورِ قطار به دختر گفت باید از قطار پیاده شود .
🔸ناگهان صدایی از پشت سر مأمور به گوش رسید :
من کرایه او را پرداخت می کنم.
این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه بلیت دختر را پرداخت و از او خواست که نزدیکِ او بنشیند .
🔹از او پرسید : اسمت چیست ؟
دختر پاسخ داد : « چیترا » .
گفت : داری کجا میری ؟
دختر گفت :
من جایی برای رفتن ندارم !
خانم بهتاچاریا به او :
پس با من بیا .
🔸پس از رسیدن به بنگلور ، خانم بهتا دخترک را به یک سازمانِ غیرِ دولتی تحویل داد تا از او مراقبت شود .
بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد .
پس از حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند .
🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند :
که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد .
خانم بهتاچاریا از زوج پرسید :
چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟
زنِ جوان پاسخ داد :
🔸خانم، صورت حسابی که من امروز پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است .
اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند
خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت :
🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟!
بانوی جوان در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت :
خانم نامِ من الان چیترا نیست .
من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی .
🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی،
فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید .
🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . "
ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ،
🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی تبارِ تاریخ بریتانیا و جوانترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !!
بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد !
✍️چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ،
به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم.
بخش اول: زیر پل حافظ
زهرا دختری 13 ساله بود که با مادربزرگش در یک خانه کوچک و نمور در نزدیکی پل حافظ زندگی میکرد. مادربزرگش بیمار بود و زهرا مجبور بود برای تامین مخارج زندگی، به کارهای کوچک دست بزند. یک روز، در حالی که زهرا در حال فروش روزنامه در خیابان بود، متوجه قطاری شد که از ایستگاه راه آهن حرکت میکرد. دلش خواست سوار قطار شود و به دور برود، جایی که دیگر نباید نگران پول و بیماری مادربزرگش باشد. با این فکر، خودش را سوار می کند و زیر یکی از صندلی ها پنهان می شود.
بخش دوم: برخورد سرنوشت ساز
قطار تهران را به مقصد مشهد ترک کرد. زهرا چند ساعت زیر صندلی پنهان ماند تا اینکه مامور قطار او را پیدا کرد. زهرا بدون بلیت بود و مجبور بود از قطار پیاده شود. صدای گرم و مهربانی گفت: «من کرایه او را پرداخت میکنم». این صدا متعلق به خانم نرگس فرهمند، یک استاد دانشگاه بود که به مشهد سفر میکرد. خانم فرهمند از زهرا خواست تا کنار او بنشیند و از او درباره زندگیاش پرسید. زهرا که از مهربانی خانم فرهمند شگفت زده شده بود، همه چیز را برای او تعریف کرد.
بخش سوم: یک تغییر بزرگ
خانم فرهمند با شنیدن داستان زهرا بسیار متاثر شد و تصمیم گرفت به او کمک کند. وقتی به مشهد رسیدند، خانم فرهمند زهرا را به یک پرورشگاه معتبر سپرد. او همچنین برای زهرا اسپانسری کرد و هزینه های تحصیل او را تقبل کرد. زهرا در پرورشگاه بسیار خوشحال بود و به تحصیل ادامه دهد. او در درس خواندن بسیار موفق بود و به زودی به یکی از دانشآموزان ممتاز مدرسه تبدیل شد.
بخش چهارم: رویای کشف شده
سالها گذشت و زهرا به یک زن موفق و تحصیلکرده تبدیل شد. او در رشته پزشکی قبول شد و پس از فارغالتحصیلی، به عنوان پزشک در یک بیمارستان مشغول به کار شد. یک روز، زهرا در بیمارستان با خانم فرهمند برخورد کرد. خانم فرهمند که از موفقیت زهرا بسیار خوشحال بود، او را در آغوش کشید. زهرا با چشمانی اشکآلود از خانم فرهمند تشکر کرد و گفت: "خانم فرهمند، شما نجاتدهنده من بودید. اگر شما نبودید، من الان کجا بودم؟"
بخش پنجم: الهامبخش نسل آینده
داستان زهرا به سرعت در رسانهها منتشر شد و به الهام بخشی از جوانان تبدیل شد. زهرا با تأسیس یک موسسه خیریه، به کودکان بیسرپرست و نیازمند کمک میکرد. او همچنین به عنوان یک پزشک داوطلب، در مناطق محروم سفر میکرد و به مردم خدمات پزشکی ارائه میدهد.
پیام داستان:
این داستان نشان میدهد که حتی یک عمل کوچک و مهربانی میتواند یک نفر را دگرگون کند. کمک به دیگران نه تنها باعث خوشحالی آنها میشود، بلکه به خودمان نیز آرامش و خوشحالی میبخشد.
نکات قابل توجه در این داستان:
امیدوارم این داستان مورد توجه شما قرار گرفته باشد.