دیروز داشتم انباری خونه رو تمیز میکردم تا یه سری چیزهایی که بهشون احتیاج نداریم رو بریزم دور. وسط اینهمه خِنزِر پِنزِر که تو انباری جمع شده بود یه آلبوم عکس پیدا کردم. آلبوم که چه عرض کنم؛ بهغایت یه کُپِه خاک. خدا دوستم داشت که وقتی خواستم پرتش کنم تو گونی دور ریختنیها، از دستم افتاد زمین و از وسط وا شد. وقتی یه دست به جلدش کشیدم و خاکش رو گرفتم، فهمیدم داشتم چه خبطی میکردم!
این آلبوم عکسهای قدیمی خانوادگیمون بود. آلبوم رو که باز کردم، رفتم به دوران کودکی و نوجوانی. همون وقتیکه تو روستا زندگی میکردم. پدربزرگ من پنجتا پسر داشت و شش تا دختر. اون هم دقیقاً به همین ترتیب. پدرم تعریف میکرد که مادربزرگ بهخاطر پسرزا بودنش، سوژه حسادت همه زنهای روستا بوده. اما بابا و مامانبزرگ دلشون دختر میخواسته. بهخاطر همین دخیل میبندن به ضریح سید روستا. بعد از اون خدا شش دختر پشت سر هم بهشون میده.
هرکدوم این پسرها مسئول یه بخشی از اداره خونه بودند. عمو رضا مسئول دوتا از عمههام بود. همه کارهاشون با عمو رضا بود. از خرج خوراک و پوشاک گرفته تا ساماندهی برای ازدواج و تحقیق خواستگارها. واقعاً معنی نداره وقتی برادر بزرگتر هست، دختر پاش رو برای کاری از خونه بیرون بذاره. عمو حمید و بابای من که پسرای کوچکتر و دوقلوی خانواده بودند هم وظیفه نانآوری خانه رو داشتند. البته اینها هیچکدوم به این معنا نبود که بابابزرگ بشینه کنج خونه و پسرها زندگی رو بچرخونن، بابابزرگ میگفت: پسر باید از همون اول نوجوونی مردی رو یاد بگیره. باید مسئولیتپذیر باشه. باید بتونه یه خونه رو اداره کنه.
شبهای جمعه که میشد بابابزرگ همه رو دور خودش جمع میکرد و عموهام باید یه گزارشی از هفتهای که گذشت میدادن. از جمله کارهایی که کردن، چیزهایی که خریدن و میزان درآمدی که به دست آوردن. کار اصلی بابابزرگ و عموهام دامداری بود. تفریح خاصی هم که نداشتیم، منم همه تفریحم این بود که هفتهای یه بار