معین فروزان
معین فروزان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

شالگردن

مرد به سختی جک موتورش را بالا داد و موتور را دوباره سوار چرخ‌هایش کرد. زمان بی‌رحمانه هر حرکت را برای او تقلایی جان فرسا ساخته بود. گوشه‌ی پارکینگ پسر جوانش سوئیچ‌ درِ پارکینگ را دستش گرفته و بود و حرکات پدرش را زیر نظر داشت. در کاپشنش مچاله شده بود و چشم از او بر نمی‌داشت.

«سینا بیا دیگه»

مادرش بود. باد سرد از در پارکینگ داخل ساختمان می‌پیچید. فکر پسر همراه باد در راهروها میپیچید و از لای شیارهای در وارد خانه‌شان می‌شد و روبروی کمد لباسهایش لحظه‌ای مکث می‌کرد و در خود فرومی‌ریخت. دلش نمی‌خواست آنجا باشد. دلش نمی‌خواست تقلای رقت انگیز پیرمرد را ببیند که به سختی موتور را به بیرون پارکینگ هل میداد. دلش می‌خواست رویش را برگرداند یا دکمه بستن درب پارکینگ را بزند. چیزی مانعش می‌شد. چیزی در سرش فریاد می‌زد که ببین! وحشیانه پلک‌هایش را بالا نگه می‌داشت و پدرش را در مرکز تصویر قرار می‌داد. او باید تلاش‌های ناموفق مرد در روشن کردن موتور زوار در رفته را می‌دید.

«سینا نمیای؟»

«الان میام.»

عصبانیت را در صدای خود می‌شنید. دوست داشت بداند آیا دیگران هم متوجه آن می‌شوند یا کلمات با لبه‌های برنده ‌شان فقط لب و دهن خودش را خراش می‌دهند. موتور غرشی کرد و روشن شد. پیرمرد با عجله خود را روی زین انداخت. مانند کودکی که برای فراموش کردن سیلی پدرش به سمت آغوش مادرش می‌دود. مرد برای رسیدن به آغوش مه آلود گوی شیشه‌ایش لحظه شماری می‌کرد. هرگز برنگشت و پسر را نگاه نکرد. می‌دانست در صورت پسر چه چیزی انتظارش را می‌کشد. نفرت، خشم، ترحم یا از همه آنها ترسناکتر ترکیبی خالی و پوچ از عضلات و پوست و چربی.

پسر نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد. تخیلش برای او تصویر مردی را ساخته بود که سوار بر موتورش دل زمستان را می‌شکافت و تنش یک پیراهن و شلوار با یک کت معمولی قهوه‌ای بود. روی موتور قوز کرده بود تا دل باد را نرم کند اما طبیعت، خشنترین معلم انسان، هیچ استثنایی قائل نمی‌شد. حتی برای کسی که از خانه‌اش رانده شده است و دوستانش از دیدنش زده شده‌اند. در دروغ‌های خود غرق شده است و آنقدر شانس‌ را لگد مال کرده که با خاک یکسان شده. طبیعت، شب را سردتر و سردتر می‌کند تا از زندگی چیزی بجز سرمای قلب‌هایی که زمانی مرد را می‌ستودند باقی نماند. سرما آنچنان فوران کند که بجز اشک‌هایی که روی گونه‌ها یخ خواهند زد چیزی جرعت جاری شدن نداشته باشد. حتی چشم‌ها رو به گذشته‌ یخ خواهند زد.

روبروی کمدش مکث کرد. لباس‌هایش را از تن در‌آورد و روی زمین انداخت و زیر لحافش خزید. فردا صبح که مادرش بیرون رفته بود روبروی کمدش مکث کرد. شال گردن بافتنیش را از میان بهم ریختگی لباس‌های کمد پیدا کرد. آن را دور گردنش پیچید. گرمای شیرینی او را فرا گرفت. نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. در آینه خود را می‌سنجید. شال گردن را باز کرد و یک سرش را به لوستر گره زد. زیرپایش چهارپایه‌ی پلاستیکی قرمز میلغزید. وقتی گره دور گردنش را محکم کرد. اجازه داد چهارپایه آزادانه زیر پایش برقصد.

گردنش گرم تر و گرم تر می‌شد.

داستان کوتاه
من معینم. زیاد سفر می‌کنم و نوشتن را دوست دارم. برای گذران زندگی برنامه‌نویسی می‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید