من خیلی وقتها میترسم.
گاهی حتی بیاهمیتترین چیزها مرا میترساند مثل نبستن ته دیگ غذا، چکه کردن شیر آب یا حتی خانواده آن بچه کلاغی که تا مدتها توی باغچه خانه گیر افتاده بود.
گاهی مرز میان ترس و نگرانی و شرم را گم میکنم. ساعتها طولِ موج و صدا و سرعت عطسه مادرم را بررسی میکنم تا مطمئن شوم که عطسهاش فقط نتیجه خارشی عادی پشت بینیاش بوده است. مدام شتاب لاک پشتِ کندروی درآمد را با یوزپلنگِ تیزپای تورم قیاس میکنم و به خودم میگویم درست است که لاک پشت آهسته میرود اما پیوسته میرود. یا مثلا وقتی پزشک طب سوزنی بعد از فرو کردن سوزنها در اقصینقاط بدنم میپرسد جریان را حس میکنی؟ میترسم بگویم تنها حسی که دارم خواب رفتگی پاهایم است. از بس که بخاطر کوچکی تختهای اینجا آویزان ماندهاند!
ترسهای فانتزی دیگری هم دارم. میترسم نتوانم عجایب هفتگانه دنیا را ببینم. هرچند اطمینان دارم عجایب این دنیا تعدادشان خیلی بیشتر از هفت تا است. میترسم نتوانم از آن عکسهایی بگیرم که انگار داری آن برج کج معروف را با دست به عقب هل میدهی، نتوانم کنار دریای یکی از سواحل آسیای شرقی عکسی بیندازم و زیرش فروتنانه بنویسم زندگی را ساده باید زیست، یا نتوانم یک روز غروب حوالی خانه پدربزرگ هایدی در حالیکه به آن دورها خیره شده ام عکسی به ظاهر یهویی و در واقع به شدت هماهنگ شده بیندازم.
گاهی هم ترسهایم ژستهای اگزیستانسیالیستی و فلسفی به خود میگیرند. مرگ، از دست دادن، تنهایی، بیماری، زندگی بدون معنی؛ از تمام این میگرنهای فلسفی میترسم. اینطور وقتها کتابها شفای عاجلند. هر چند تن برخی از فلاسفه در گور میلرزند و آه از نهاد موتور جستجوگر گوگل برمیخیزد اما بالاخره میتوانم تا موج بعدی در امان بمانم.
گاهی ترسهام به هیچ جا و مکان مشخصی وصل نیستند. یادم میآید یک بار با رفیق جان در کوچه پس کوچه های ایرانشهر دمبال امر خیری بودیم که به خانهای قدیمی رسیدیم. ابهت درخت کهنسال وسط حیاط مبهوتمان کرد. شاخههای رهایش بید مجنون را به چالش میکشیدند. درختشناسیام خوب نیست اما جامعهشناسیم خیلی هم بد نیست. گمان میکنم دست آخر جوانکی از گرد راه نرسیده با کوله باری خالی از ترس خانه قدیمی را میخرد و باز سازی میکند. چند وقت بعد از آن هم عکسهای آن درخت اسطورهای در حالیکه شاخههای رهایش با پارچههای گلگلی و کلی زلمب زیمبویهای دیگر محصور شدهاند، دست به دست در اینترنت میچرخد. حتی این هم مرا میترساند.
به ابهت از دست رفته درخت فکر میکنم، به اینکه آن جوان از چیزی نمیترسد، به آدمهایی که عکس درخت را لایک میکنند، به خودم که با ترسهایم خوگرفتهام.