Khatereh Moghadam
Khatereh Moghadam
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پیتزا فروشیِ خیابان یانگ


وقتی خاله و شوهرخاله‌‌ام خبر خریدن پیتزافروشی در خیابان یانگ را تلفنی به همه دادند، پدربزرگ لحظه‌ای به فکر فرورفت و پرسید تنور هم دارد؟ شوهرخاله‌ام گفت بله. چشمان پدربزرگ برقی زد و گفت برایتان پربرکت باشد.

پدربزرگ در اولین سفرش شوق دیدن پیتزافروشی و تنور را داشت اما مثل کودکی که از کار اشتباه خود دستپاچه است از بروزِ هیجانش خجالت می‌کشید.

عطر نان پیتزا که در فضا می‌پیچید او را با خود به گذشته‌های دور می‌برد و می‌گذاشتش درست کنار تنور نانوایی‌شان کنج باغ انگور. مردمی که گرسنه و بی‌رمق می‌آمدند‌ و با شکم‌های سیر و گونه‌های گل‌انداخته بیرون می‌رفتند او را به یاد سفره‌های رنگین مراسم‌ روستا و اهالی‌اش می‌انداختند. با زبانِ بی‌زبانی با مشتری‌ها خوش و بش می‌کرد و آنها هم از دستپخت سرآشپز باتجربه و کهنسال قدردانی می‌کردند.

خاله می‌گفت اولین نفر به مغازه می‌آید و آخرین نفر می‌رود، هر چه می‌گوییم استراحت کن گوشش بدهکار نیست. می‌گوید پختن نان و اضافه کردن سبزیجات و ادویه‌جات سس با من اما از باقی‌اش سر در نمی‌آورم. به من باشد گوشت چرخ کرده را با پیاز و زردچوبه و نمک و فلفل تفت می‌دهم اما اینجا‌یی‌ها جور دیگری می‌پسندند.

وقتی ایران بود مرغوب‌ترین سبزیجات معطر را برای سس پیتزا می‌خرید، می‌شست و خشک می‌کرد تا بشوند سوغات سفرش. قوطی‌های مرزه، ترخون، ریحون، آویشن و گشنیز خشک شده در چمدان سفر پدربزرگ همیشه مرا به خنده می‌انداخت؛ میگفتم پشت کوه که نمی‌روی همانجا بخر؛ می‌گفت عطر اینجا را ندارد. گفتم پس بیا اینجا پیتزافروشی بزنیم.گفت اینجا دل و دماغی ندارم، آنجا کسی کاری به کار کسی ندارد. گفتم پس همانجا بمان.گفت تو و مادرت را چه کنم؟ گیرم‌ شما هم آمدید، من به خاکم گره خوردم، برای بچه‌ها می‌روم و اینکه هوایی تازه کنم وگرنه وطن چیز دیگری‌است هرچند کمی ازینجا دلشکسته‌ام.

زمانی که خاله‌ و شوهرخاله تصمیم گرفتند پیتزا فروشی‌ را بفروشند، پدربزرگ مدام از ایران تماس می‌گرفت و مخالفت می‌کرد. آخر سر هم که دید آنها تصمیمات جدیدی برای زندگی خود دارند، با حالتی که انگار آخرین دلخوشی‌اش را دارند از او می‌گیرند گفت پس صبر کنید تا من برای آخرین بار آنجا نان بپزم و بعد هر کاری خواستید بکنید.

تاریخ آخرین بلیت پدربزرگ بخاطر بیماری قلبی‌اش مدام به تعویق می‌افتاد، تا اینکه بالاخره مادر آن را کنسل کرد.

خاله به قولش عمل کرد و پیتزافروشی را تا همان لحظه که می‌بایست نگه داشت اما پدربزرگ آخرین نانش را نپخت. قوطی‌های مرزه و ترخون و ریحون تا ما‌ه‌ها بعد روی طاقچه ماندند و عطرشان چاشنیِ روزهای دلتنگی می‌شد.

https://www.instagram.com/p/B-cBuJfj_tr/
داستان کوتاهنویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید