ده سال پیش وقتی کسی میگفت سی و چند ساله شده است، انقدر این عدد برای من دور و غریب بود که فکر نمی کردم به این زودی ها قرار باشد، در جواب سوال_ چند سال داری؟!_ چیزی بیشتر از ۲۵ یا ۲۷سال بگویم.
اما درست، چند روز پیش که در یک مصاحبه کاری مدیر منابع انسانی که یقینا یک پسر دهه هفتادی بود از من پرسید: خانم مقدم چند سالتونه؟ یک لحظه زمان برای من متوقف شد، با ناباوری گفتم یک ماه دیگر سی و چهارسالگی را تمام می کنم. نگاه پر از تردید مدیر منابع انسانی نشان میداد که سن من برای این پوزیشن شغلی بالاست، جمله بعدی را حدس زدم که: خانم مقدم باهاتون تماس می گیریم و احتمال خیلی زیاد همانجا یک تیک بزرگ (رد شد) روی رزومه کشیده و هرگز تماس نخواهد گرفت.
همانطور که از اتاق مصاحبه بیرون می آمدم، سعی میکردم سن کارمندان شرکت را تخمین بزنم، کار سختی نبود البته، از رفتارهای شاد و شنگول و بی پروایشان، از راحتی پوشش ها و خنده های بلندشان میشد حدس زد که همگی سنی بین ۲۳ تا ۲۸ دارند، دقیقا همان سنی که شجاعی، پر از ایده ای، پر از شور زندگی و پشتکار برای اهداف بزرگ و دست نیافتی هستی.
زیر نگاه های سنگین بقیه، از شرکت خارج شدم و تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. من وسط سی و چهارسالگی ای ایستاده بودم که هرگز اینگونه تصورش نمیکردم. یک منه افسرده، پر از زندگی نزیسته، پر از تجربه های نکرده، اهداف نرسیده و هنوز سردرگم.
یادم آمد که ۲۴سالگی و بعد از اتمام دانشگاه برای پیدا کردن شغل به هر دری میزدم و هر راهی که بنظرم می توانست پولدارم کند را امتحان می کردم، از آرایشگری تا مربی مهد بودن و معلمی در مدرسه ابتدایی، اما با تصور اینکه زمان زیادی برای موفقیت دارم همه کارها رو نصفه نیمه رها می کردم.
وقتی به آن همه شور و شوق و تلاش و پشتکار فکر می کنم احساس می کنم درباره شخص دیگری حرف می زنم. چون منه الان در اوج ناامیدی و افسردگی از نرسیدن به آرزوهام هیچ شباهتی به آن دختر ۲۴ساله سابق که فکر میکرد قرار است یک نقاش معروف یا یک مدیر پولدار شود ندارم.
و من حالا بعد از یک مصاحبه کاری ناموفق در سن ۳۴ سالگی در پارکی که نمیشناسم در گوشه ناشناسی از شهر، نشسته و به دختری فکر می کنم که اگر بیشتر تلاش میکرد و فکر نمیکرد قرار است همیشه ۲۴ساله بماند، می توانست اینجا نباشد، می توانست در جای دیگری از کره خاکی در دفتر کارش یا حتی آتلیه نقاشی اش نشسته باشد و به قرار مهمانی شبش فکر کند یا برای مسافرت تابستانش به سواحل گرم و آفتابی برنامه ریزی کند.
اما حقیقت این بود که من در سن ۳۴سالگی در یک پارک با کوهی از ناکامی ها و نشدن ها و آرزوهای خاک گرفته نشسته بودم و به مصاحبه کاری بعدی و پیدا کردن کار در سریعترین زمان فکر می کردم. و مدامنگاه متعجب و پر از تردید منابع انسانی در ذهنم مرور می شد و صدای دخترکان کم سن و سال اما پر از شور داخلِ شرکت در گوشم تکرار میکرد که دچار بحران سن و سال شده و احتمالا در رقابت با نسل جدید بازنده خواهم بود.
نمیدانم چندساله ای، ولی اگه تا اینجای متن، همراهی کردی و هنوز سی ساله نشدی، بهترین روزهای عمرت را خوب زندگی کن. حرفه های مختلف را تجربه کن و برای خودت یک رزومه قوی بساز. چون در سی و چهارسالگی برای خیلی از کارها دیر شده...