بعد از مدتها با دوست و همکار سابقم قرار گذاشتیم تا باهم کمی معاشرت کنیم، بعد از چندساعت صحبت از قدیم و ندیم، بحث رسید به ظاهر و جملات راستی چقدر چاق شدی و چقدر لاغر شدی و فلان... دوستم ازم پرسید: حالا چرا موهات رو رنگ نمیکنی؟! خیلی سفید شده، پیر شدیا. خندیدم و گفتم: نمیشه که از پیری فرار کرد، بلخره یا از مو، یا از گوشه چشم، یا وسط پیشونی، خودش رو نشون میده، اما من دوستش دارم و هیچ علاقه ای به پنهان کردنش ندارم. اخم کرد و گفت: این حرفها رو نزن لطفا، یک آرایشگاه خوب سراغ دارم که موها رو برات مثل ۲۰سالگیت رنگ میکنه، طبیعی و قشنگ. خندیدم و گفتم: خب چند روز میتونم ۲۰ساله بنظر برسم؟ بلخره که موهام ریشه میزنه و سفیدیهاش، سن واقعیم رو نشون میدن. برگشت گفت: بازم رنگ میزاری، مثل همه آدمها، سخت نگیر بابا، تازه باید بفکر بوتاکس هم باشی دختر، و خندید... شانس اوردم گوشی موبایل همکارم زنگ خورد و سرش گرم تلفن شد و بحث رو تموم کرد.
موقع برگشت به خونه، توی ترافیک، یاد یکی از همکارهام توی یکی از شرکتها افتادم که یبار بعد از چند روز غیبت از کار، خبر رسید بخاطر زدن بوتاکس و دردی که گویا از عوارض نادرش بود، حال خوشی نداره و من با شنیدن این خبر از روی کنجکاوی سرچی زده بودم درباره نحوه عملکرد بوتاکس، عوارض، ماندگاری و هزینه، و باورم نشده بود که کسی ۴میلیون داده بود تا سم خطرناکی رو به روشی دردناک وارد بدن خودش بکنه، تا فقط ۶ماه جوونتر بنظر برسه، فقط ۶ماه. خب تا کی؟ یعنی قرار بود هر ۶ماه یکبار از پیر شدن فرار کنه و سعی کنه توی آینه به خودش بگه تو هنوز جوونی و قرار نیست هرگز پیر بشی؟!
یبار جایی خونده بودم، که ترس از مرگ یا ترس از پیر شدن، به دلیل زندگی نزیسته است.
ادمهایی از مرگ یا پیری میترسن، که واقعا زندگی نکرده باشن. دلم میخواست دانشمندها، بجای بوتاکس چیزی میساختند، که به ادمها یادآوری میکرد که ۶ماه، فقط ۶ماه، بیشتر از قبل به جزئیات دنیا و اطرافیانشون و عزیزانشون دقت کنن، بیشتر ببینن، بیشتر لمس کنن، بیشتر لذت ببرند و بیشتر زندگی کنن، فقط ۶ماه.
مطمئن بودم بعد از یکبار تزریق همچین چیزی، با حس زیباتری در آینه به موهای سفید خودشون نگاه میکردن، چروکهای گوشه چشم خودشون رو بیشتر نوازش میکردن، و با خودشون مهربانتر می بودن.