پدربزرگ همسرم، چند سالی می شود که دچار فراموشی شده است. دکتر میگوید آلزایمر دارد و روز به روز هم بدتر خواهد شد.
مراد حاصل و خواهرش سکینه و کودکی اش در ملایر، تنها خاطراتی هستند که به یاد می آورد و مدام درباره شان حرف می زند.
مادربزرگ اما سرحال تر است. هنوز میگوید و میخندد و شوخی می کند، گرچه که ما میفهمیم بخاطر پدربزرگ غمگین است و دلتنگ روزهای خوب گذشته، اما هرچه که هست حفظ ظاهر میکند.
خانه شان بوی پدربزرگ و مادربزرگ ها را می دهد و پر است از جزئیاتی که هرکدام سال ها خاطره را با خود یدک می کشند. جزئیاتی که مثل یک قانون نانوشته در همه خانه های قدیمی متعلق به پدر بزرگ ها و مادربزرگ ها مشترک است.
ساعت پاندول دار قدیمی شان که راس هر ساعت زنگ می زند و آهنگی تکراری را می نوازد. ضبط صوت قدیمی که رویش یک پارچه گلدوزی قدیمی کشیده شده و هیچکس به یاد نمی آورد که آخرین بار کی نوار کاست، داخلش آهنگی نواخته باشد.
شماره تلفن خاله ها و دایی ها که با خط درشت روی دیوار چسبانده شده تا پدربزرگ و مادربزرگ با چشم های ضعیف بتوانند در مواقع نیاز با آنها تماس بگیرند.
مبل های قدیمی با کوسن ها و بالشتک هایی که مادرجون درست کرده که وقتی روی مبل مینشیند درد کمرش اذیتش نکند.
در گوشه ای از خانه، بوفه مادرجون سالهاست که بدون تغییر جاخوش کرده است. داخلش پر است از ظرف های دکوری و قشنگ. بعضی هایشان از جهزیه اش باقی مانده و بعضی دیگر کادوهایی که سالها پیش از فامیل و نزدیکان گرفته. گرچه هیچوقت ندیدم که مادرجون از این ظرف ها استفاده کرده باشد، جز اینکه هرسال عید به عید آنها را بیرون می ریزد و دستمالی رویشان می کشد.
اما نقطه عطف خانه از نظر من، قاب عکسی از جوانی پدربزرگ و مادربزرگ است که ۶۳سال پیش ثبت شده است. هربار که این قاب را نگاه می کنم تصور میکنم که در آتلیه عکاسی چه حرفهایی بینشان رد و بدل شده. از زمان تصمیمشان برای گرفتن عکس تا رسیدن به آتلیه و گوش دادن به دستورهای عکاسباشی، که تکان نخورید، کمی نزدیک تر بایستید، لبخند بزنید، چشمهایتان را نبندید و چیلیک...تصویر در سال ۱۳۴۰ ثبت می شود.
صدای زنگ ساعت دیواری من را از آتلیه عکاسباشی در سال ۱۳۴۰ به زمان حال پرت می کند. خانه سوت و کور است. تنها صدایی که به گوش می رسد، صدای سماور در حال جوشیدن است.
مثل همه خانه های پدربزرگ ها و مادربزرگ ها زمان اینجا هم منجمد شده است، انگار که هر ساعت چند ساعت طول می کشد. همه چیز آرام است، نور زرد لوستر، صدای باد کولر، صدای سماور و دستهای مادربزرگ که به آهستگی استکانها را داخل سینی میچیند تا برایمان چای بریزد.
اما من به سالها پیش فکر می کنم که حرکت دست های مادربزرگ انقدر آهسته نبود. که هر چند روز یکبار بساط شام و نهار در این خانه برپا بود و صدای دخترها و پسرها و نوه ها تا کوچه می رفت. مادربزرگ تند تند ترشی ها را داخل پیاله ها می ریخت و دخترها را صدا می زد که بیایند و بساط شام را در سفره بچینند، با صدای بلند داد میزد که بیایید غذا یخ کرد، و صدای قاشق چنگال ها و بشقاب های چینی و خنده های بچه ها که تا آخر شب فضای خانه را پر می کرد.
در همین فکرها بودم که مادربزرگ چایی را جلویمان گذاشت و با مهربانی تعارفمان کرد. کمی نگاهمان کرد و گفت خیلی خوشحالم که آمدین، تنها بودیم، حوصلمان سر رفته بود، بازار پیری کساد است، همه این روزها سرشان شلوغ است، کسی به ما سر نمی زند دلمان میگیرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم ببخشید حق دارید، اینروزها انقدر شرایط زندگی سخت شده که همه از صبح تا شب درگیر کار هستند، خودم هم از دروغی که گفتم خوشم نیامد، اما چیز دیگری هم نمی توانستم بگویم.
مادربزرگ بلند شد که برایمان شکلات بیاورد، ذوق داشت که خودش شخصا از ما پذیرایی کند و ما هم نمی خواستیم ذوقش را کور کنیم.
استکان و نعلبکی را در دستم که گرفتم، بغض کردم. یاد حاج ننه، مادربزرگ خودم افتادم. استکان و نعلبکیهایش از همین مدل بود. هربار میرفتیم خانه شان، میگفت بلند شو چایی درست کن من هم گلویی تازه کنم.
حاج ننه چندسالی می شد که پاهایش از کار افتاده بودند و نمی توانست از تخت بلند شود، اما زیر تخت و کنار تختش همیشه یک چوب جادو داشت. چوب جادویی که شکلات می شد، قند می شد، سوهان می شد و گاهی حتی لواشک. هیچ وقت دستش خالی نبود برای پذیرایی.
چایی را که می آوردیم شروع می کرد به گشتن بقچه های زیر تختش، بعد با ذوق یک کودک می گفت آهان ببین برات چی دارم و از لای چند نایلون، چند تکه شکلات در می آورد.
برق چشمانش هنوز یادم هست، ما هم با ذوق شکلات را می گرفتیم و او منتظر می ماند تا شکلات را بخوریم و از خوشمزگیش تعریف کنیم تا ماموریت خوشحال کردنمان برایش به پایان برسد.
خودش همیشه چایی را با نعلبکی می خورد و انقدر با لذت چایی می خورد که محال بود هوس نکنی یک استکان چایی با نعلبکی برای خودت نریزی.
خانه حاج ننه اما، نه بوفه داشت که تویش ظرف های قشنگ چیده شده باشد نه ساعت پاندول دار آهنگی. کل دارایی حاج ننه یک تخت بود با بقچه های لباسش که زیر تخت می گذاشت و چنتا کتاب مفاتیح الجنان و قرآن، کنار تختش.
یک آشپزخانه کوچک هم داشت که سال ها بود خودش از رفتن به آنجا محروم شده بود. وسایل داخل کابینتش اما برای من از هر بوفه ای قشنگ تر بود. هربار می رفتم با ذوق وسایل داخل کابینت هایش را زیر و رو می کردم و بشقاب های ملامین و چینی قشنگش را نشان می کردم و می گفتم: حاج ننه، اینا رو میدی بمن؟ می گفت ببر دخترم، اینا که دیگه به دردم نمی خورن، ولی آخه تو به چه دردت می خوره این چیزا؟ و من با ذوق به دست آوردن غنیمت می گفتم: اینها برای من خیلی باارزشن، یادگاری تو هستن برای من.
حاج ننه یکسال می شود که دیگر بین ما نیست، اما همین غنیمت های کوچکی که بمن داده، تنها دلخوشی های من در روزهای دلتنگی اش شده اند. بشقاب هایی که یادآور روزهای پر از مهمانی خانه حاج ننه هستند. بشقاب هایی که حاج ننه تویش برنج می ریخت و یک قاشق پُر کره حیوانی و یک تکه ماهی دودی کنارش می گذاشت و می داد دستمان که ببریم سر سفره، و تاکید می کرد اول به بزرگترها بدهید.
سفره هایی که بیشتر روزها پهن بود و هیچ مناسبتی جز دورهم جمع شدن نداشت.
حاج ننه که زمین خورد و برای همیشه تخت خواب نشین شد، مهمانی ها تمام شد. اول مهمانی ها و بعد همان دورهمی های خشک و خالی.
نوه ها بزرگ شدند و هرکس ساز خودش را زد. تیکه ها و طعنه ها جای شوخی ها و خنده ها را گرفت و کم کم قهرها جای روابط را و بعد ننه برای همیشه ما را تنها گذاشت و خانه اش برای همیشه ساکت و تاریک شد.
بعد رفتنش انگار همگی فهمیدیم که چه نعمت باارزشی بود خانه ننه. آن چایی با نعلبکی های لب پر، آن بگو و بخندها و دورهمی ها.
مادربزرگ همسرم شکلاتها را میگذارد روی میز و مدام می گوید عروس خانم بخور. می دانم منتظر است بخورم و بعد از خوشمزگیش تعریف کنم تا او هم مثل حاج ننه ذوق کند.
می گویم عجب شکلات خوشمزه ای مادرجون. چشمهایش برق می زند و من بغض می کنم.
کاش می توانستم به بچه ها و نوه هایش بگویم، یک روز برای این برق چشم ها اشک خواهید ریخت. یک روز برای این یک استکان چای حسرت خواهید خورد.