من از بچگی، شاید حدود ۷,۸ سالگی، برخلاف خیلی از بچه ها، گوشی داشتم. خیلی کیف میداد و البته عجیب هم بود که بچه ای به این سن گوشی دستش بگیره. یادمه یه دونه نوکیا از این بوق بوقی ها داشتم که رم نمیخورد و حافظش هم زود پر میشد. یادمه یه بار چندتا دونه عکسی که با دوربین اون گوشی گرفته بودم و تعدادش به ده تا هم نمی رسید رو گذاشته بودم روی پس زمینه که هر چند دقیقه یه بار تصویر اصلیش عوض بشه. از روی سادگی کودکانه ای که داشتم برای این که حافظهاش خالی شه، یکی از عکس هارو پاک کردم و صبرکردم ببینم از روی تصویر اصلی پاک میشه یا نه، و با کمال تعجب دیدم از اونجا پاک نشد و من هم خوشحال و شاد و خندون، همه عکس هارو از حافظه گوشی پاک کردم و اومدم توی صفحه اصلی دیدم ای دل غافل، همش پاک شد. خیلی ناراحت شدم.
گوشی بعدی دوباره نوکیا بود. البته از نوع تقلبیاش! اولش دست برادرم بود، بعدش شد مال من. بدنهش آهنی بود و خاکستری رنگ، با کلیدهای قرمز. دست گرفتنش اصلا باکلاسی بود. اون موقع ها من هرماه، ماهنامه همراه برتر رو میخریدم و میشستم به نگاه کردن به گوشی ها. عشق گوشی و گوشی بازی بودم؛ هنوز هم هستم:)
یادمه توی یکی از صفحات مجله که گوشی های نوکیا رو زده بود یهو رسیدم به یه نوکیا به اسم X2 و دیدم عه این که گوشی منه? و کلی ذوق کردم که آخ جون! مدل گوشیمو پیدا کردم.
گوشی بعدیم تولید ملی بود؛ جی ال ایکس. سه دست قبل از من چرخیده بود. اول مال برادر بزرگم بود، بعد شد مال بابام، بعدش شد واسه داداش وسطیم و بعدشم رسید به من. و جالبش اینجاست که دوهفته بعد از رسیدنش به من خراب شد. آخه از شما که چه پنهون، قدیما خیلی گوشی میپوکوندم. داداشم هم بردش پیش تعمیرکار و اونا نتونستن درست کنن. در نتیجه آخرش شد هیچی به هیچی
گوشی بعدیم لمسی بود. از برند سامسونگ. آخ کیف داشت تاچ گوشی رو لمس کنی و یهو یه آهنگ بذاری؛ لمسش کنی و یه بازی اجرا کنی و بشینی بازی کنی؛ لمسش کنی عکس بگیری. اصلا یکی از تفریحاتم باز و بسته کردن ویجت های صفحه اصلی بود. با لمس کردن، یه ویجت مثل ساعت باز میکردم و جا به جاش میکردم. بعدش یه ویجت دیگه میاوردم. خیلی حس خوب میداد:)
اون گوشی رو یک سال داشتم. گوشی بعدیم بازگشتی بود به بوق بوقی های دکمه ای. یه دستگاه زیبا و خوش آب و رنگ از سونی اریکسون. برندی که اون زمان برای خودش برو و بیایی داشت و پا به پای نوکیا داشت پرطرفدارتر و جذاب تر میشد. زیلو یا W20 که من داشتم، رنگش صورتی بود. رنگ مشکیش رو بیشتر دوست داشتم اما این هم بنظرم بد نبود. البته من تا اون موقع، هیچ کدوم از گوشی هام رو، روی میل و خواسته قبلی نخریده بودم. داداشم یهو من رو میبرد توی موبایل فروشی که آشنامون بود و میگفت:«این گوشی خوبه؟» منم قبول میکردم و او پول میداد و من استفاده میکردم:)
اون سونی اریکسون عالی ترین گوشی ای بود که تا اون زمان داشتم. هیچوقت خراب نشد به جز یه بار که از گوشی نوکیای پسرعموم یه فایل گرفتم که ظاهرا ویروسی بود و گوشیم رو به سمت نابودی کشوند. هنگ میکرد و من یه بار از توی اتاق خواب پرتش کردم توی هال خونه. باتریش یه گوشه افتاده و درب باتریش هم یه گوشه و خودش هم یه گوشه. دادم و فلش کردنش و شد مثل روز اول.
همزمان با داشتن گوشی خوش نام سونی اریکسون، به اصرار زیبای بابام مبنی بر اینکه خیلی ها تبلت دارن که کیبورد داره، یه تبلت چینی (مثل همیشه با همکاری برادرم) خریدم که برخلاف سونی اریکسون، کاملا بد نام بود. هنگ میکرد، زشت بود، دوربین نداشت، اندرویدش قدیمی بود، از فناوری های روز مثل بلوتوث و حتی سیمکارت هم برخوردار نبود چراکه یه تبلت واسه بچه ها بود و من همیشه به داداشم غر میزدم که چرا یه تبلت بدون بلوتوث خریده که من مجبور باشم برای انتقال فایل از سونی اریکسونم به تبلت، رم گوشی رو بندازم توش، و بعداز این هم به مدت یه هفته تنبیه میشدم که نباید زیاد غر بزنم و نتیجهش بدون تبلت ماندن به مدت یک هفته بود:( اون تبلت ورود من به دنیای اندروید بود که با این که خیلی غیرکاربردی بود اما ورودی باشکوه بود و کارت تبریک زیبایی برای این ورود بود. بازی میکردم توی تبلت و کیف میکردم. مودم داشتیم و من همیشه توی کافه بازار میچرخیدم واسه دانلود بازی های تازه. اما فایل هام همیشه گم یا جا به جا میشد و یادمه فیلم یکی از تبلیغات مرسدس بنز ۶چرخ رو که پسرخالهام برام ریخته بود از دست دادم چراکه او آن فیلم رو روی سونی اریکسونم ریخته بود و من مجبور بودم برای انتقالش، رم گوشی رو وارد تبلت کنم و فیلم رو روی حافظه داخلی تبلت اجرا کنم. این کار را کردم و بلافاصله فیلم رو از روی رم پاک کردم، و شب هنگامی که میخواستم فیلم رو اجرا کنم با پیغام "متاسفیم این فیلم اجرا نمیشود" روبرو شدم:(
تبلت بدون اغراق ۶۰ بار خراب شد. هر دفعه به بهانه های مختلف. یک روز یهو از خواب پامیشدم میدیدم روشن نمیشه. یه بار هم از روی خشم به صفحه نمایش تبلت یه مشت ریز زدم و سر تا ته صفحه تبلت ترک برداشت و کار هم نمیکرد. تا اینکه بعد از درست کردن صفحهاش، یه روز درحال کارکردن باهاش بودم که یهو خاموش شد و دیگه روشن نشد. همونجا قیدش رو زدم و بعداز اینکه برادرم هم اون رو به تعمیرگاه فرستاد و گفتن درست نمیشه، اون رو توی سطل آشغال سر کوچه پرت کردیم.
با این که من اصلا دلم نمیومد از سونی اریکسون کوچولوم دست بردارم، اما ورود جهان به دنیای اندروید، من رو هم قلقلک داد. تا این شد که یه روز سونی اریکسون بیچاره رو فروختم و با مراجعه به آشنای همیشگی، یه عدد سونی اکسپریا U خریدم. جذاب و دلربا بود و از همون اول شیفته طراحی اون شدم. زیر صفحه نمایش یه قاب نازک شیشه ای بود که توش چراغ همرنگ با تم سیستم عامل داشت. تم آبی میذاشتی، چراغ، آبی میشد. صورتی میکردیش، چراغ صورتی تحویل میگرفتی و درمورد رنگ های سفید، نارنجی، بنفش و سبز نیز همینطور بود. گوشی به شدت زیبا بود.
اما امان از حافظه اش که بدجور اذیت میکرد. مخصوصا اینکه رم هم نمیخورد. و این بازگشتی به اولین گوشی ام یعنی نوکیای رم نخور بود. البته که حافظه اش خیلی بیشتر و ۸ گیگابایت بود، که البته از آن ۸ گیگابایت فقط ۴ گیگش در دسترس کاربر بود، اما با این حال دردسر بود. یادمه یه بار میخواستم اندرویدش رو ارتقاء بدم و از ۲.۳.۶ به ۴.۰.۴ تبدیلش کنم اما بخاطر عدم وجود رم و ترس از دست رفتن فایل هام، پشیمون شدم.
یک سال و نیم از خریدن گوشی میگذشت و گوشی داشت آخر های عمر خودش رو سپری میکرد. هنگ های زیاد، لگ های شدید و باتری ای که زود خالی میشد، من رو به فکر خرید یه گوشی جدید سوق میداد. مخصوصا که باتریش هم یه باز عوض کردم ولی سودی نداشت. چندروز اول خوب بود و بعدش، دوباره مشکل باتری پیدا شد.
برای خرید گوشی جدید، با کم پولی تمام، پیش آشنای همیشگی رفتم اما گوشی به درد بخوری نصیبم نشد. تصمیم گرفتم به دیوار رجوع کنم. اپلیکیشنی جدید که کار خرید و فروش رو راحت میکرد. دیگه لازم نبود برای خرید گوشی به آشنای قدیمی که هنوز گوشیهاش درحد گوشی های ساده دکمه ای بودند، برم و دست خالی برگردم. گشتم و گشتم و گشتم و گشتم تا یه گوشی سامسونگ پایین رده پیدا کردم. کم امکانات و فاقد مشخصات بود، اما کار راه بنداز بود. خوبی اون آگهی این بود که گوشی با رم ۱۶ گیگابایتی که فروشنده کنار گوشی گذاشته بود فروخته میشد و این، منِ عکس بگیرِ حافظه پرکن رو وسوسه کرد و بالاخره من و برادرم با فروشنده در جایی کنار اتوبان محلاتی تهران قرار گذاشتیم. به محض دیدن گوشی، صفحه نمایش بی کیفیت اون توی ذوقم خورد اما چون پولم کم بود، چاره ای نداشتم.
گوشی جدید کوچک بود، به نسبت پایین رده بودن اون اما، سیستم عامل چابکی داشت و رم ۱۶ گیگی کنار گوشی نیز، من رو هول میداد به سمت عکس و فیلم گرفتن. کارم با اون گوشی عکس گرفتن از نوزاد جدیدی بود که برادرزاده ام بود. آنقدر از او فیلم گرفتم که نصف رم پر شد.
مدت کمی اون گوشی دستم بود؛ فقط ۲ ماه. از بی کیفیتی زیاد صفحه نمایش رنج می بردم و قصد فروش گوشی رو داشتم. دوباره از توی دیوار یه گوشی دیگه خریدم که htc بود. اون حتی فاجعه تر از اون سامسونگ بود و نه طراحی درست و درمون و صفحه نمایش باکیفیت داشت و نه بلندگو، دوربین و سیستم عاملش روی حساب و کتاب بود و نتیجتا پس از ۲,۳ روز فروختیمش.
توی اون برهه از زمان برادرم دنبال گوشی جدید میگشت که بخره. زمزمه هایی هم از سری ذنفون شرکت ایسوس شنیده بودیم. من ایسوس رو با پردازنده های اینتل و لپتاپ های خوش کیفیتش میشناختم و این سابقه درخشان، ما دوتا رو به فکر مواجهه با گوشی باکیفیت انداخت. چون من عشق گوشی بودم، با برادرم دوتایی به پاساژ علاءالدین رفتیم تا او برای خودش گوشی بخرد. داخل مغازه ای شدیم و او غلو ها و گزافه گویی هایی درمورد اون گوشی کرد و برادرم اون رو با قیمت ۵۸۰ هزارتومن خرید. زنفون ۵ مشکی رنگ زیبایی بود. فردای اون روز که برادرم مثل هر روز به سرکار رفت، من رو با اون گوشی زیبا تنها گذاشت. من شروع به کارکردن با گوشی جدید کردم و حسابی کیف کردم اما به نکته ای منفی پی بردم. اون گوشی زبان فارسی نداشت. منوی اون، انگلیسی و همه زبان های دیگه رو داشت به جز فارسی. این موضوع رو هنگام رسیدن برادرم از سرکار به او گفتم و او کمی دلخور شد. انتظار نداشتن زبان فارسی رو از اون گوشی نداشت. فردای اون روز که برادرم، گوشی جدیدش رو به سرکار بود، با مشکل کم بودن صدای بلندگو هنگام زنگ خوردن مواجه شد و به من گفتش که میخواد گوشی رو به من بده. قبول کردم و گوشی رو از او گرفتم و او دوباره مشغول گشتن برای خرید گوشی دیگه شد. ایسوس از همون اول من رو جذب کرد. صفحه نمایش به شدت با کیفیت، طراحی خیلی خیلی زیبا و دوربین نسبتا خوب و البته بی پولی، دست به دست هم دادن تا طولانی ترین زمان داشتن مدل مشخصی از گوشی دست من، مختص به این گوشی باشه. ۳ سال و نیم گوشی دست من درحال کار بود که البته، متاسفانه در اواسط کار، به خاطر ضربه ای که توسط آهن تخت خوابم به قسمت آنتن گوشی وارد شد، هنذفری و آنتن سیمکارت همایش به کل پرید.
پس از ۳ سال و ۲,۳ ماه، دوباره توسط برادرم که دیگه ازدواج کرده بود، گوشی دار شدم. یه سونی اکسپریا M4 Aqua که همون زمان هم ۲,۳ سال از ساختش گذشته بود. به معنای واقعی کلمه سرطان بود و توی مدتی که دستم بود، من رو تا مرز خودکشی پیش برد. اواسط بهمن ۹۸ بود که برای دومین بار، هارد این سرطان سوخت. منم تصمیم گرفتم بیخیالش بشم. بعداز فهمیدن اینکه پسر یکی از همکارهای پدرم، توی کار خرید و فروش موبایل دست داره بهش رو انداختم تا برام یه گوشی ارزون پیدا کنه. دقیقا یک ماه مونده به شیوع ویروس کرونا. به من پیشنهاد یه هوآوی داد که همون موقع چهارسال از ساختش میگذشت. یه P8 Lite سفیدرنگ ۲۰۱۵. با اینکه من از هوآوی به شدت متنفر بودم و هنوز هم هستم، اما چاره ای نداشتم جز اینکه از تنفرم عبور کنم و پی هشت رو بخرم. ناچارا خریدمش و از همون اول باگ هاش برام مشهود بود. همون هفته اول دوربین و گالریش از کار افتاد. این باگ من رو به این فکر انداخت که گوشی رو عوض کنم. حتی سمت سامسونگ Galaxy A20 که به بودجه ام میخورد رفتم اما بعداز این که نظرات کاربرانش رو خوندم پشیمون شدم. گوشی اقتصادی بود و خیلی از کاربراش ناراضی. قید خرید گوشی رو زدم و هوآوی رو ریست فکتوری کردم. درست دوهفته بعد، دوباره همین باگ اومد سراغ گوشی و من رو دوباره سمت خرید گوشی جدید قلقلک داد. دوباره گوشی رو ریست فکتوری کردم. منتظر سومین بار اومدن این باگ سراغ گوشی بودم که این اتفاق نیفتاد، اما خرده باگ های گوشی ادامه پیداکرد. اینستاگرامش مشکل داشت، حافظهاش بی منطق و الکی بالا و پایین میشد و مشکل همیشگی گوشی های هوآوی یعنی هنگ کردن و لگ زیاد هم که تابلو بود. اما متاسفانه این اتفاقات واسه زمان ماضی نیست. درحال حاضر که اینجام، این گوشی با تمام باگ های ریز و درشتش دستمه و دارم باهاش این متن رو مینویسم. ولی به محض اینکه یه خورده پول دستم بیاد میفروشمش. میفروشمش و میرم تورَم رو روی یه برند دیگه غیر از هوآوی پهن میکنم.