عروسی پسرخاله سی و دو سه سالهام بود. خانهشان در بالای شهر بود و تقریبا پولدار بودند و دختر نیز، هم طبقه و به قول قدیمیها، همکُف پسرخالهام بود. عروسی در تالاری در شمال تهران بود. شام مفصلی داشت و سه نوع غذا بود شامل چلوکباب، جوجه کباب و باقی پلو با گوشت؛ آن هم با ظرف هایی پر از گوشت تکهای و درشت. بعد از شام، مطابق اکثر عروسی ها، ماشین عروس را که پورشه باکستر اجارهای بود راه انداختند و همراه با راننده ای پشت فرمان و پسرخالهام و همسرش در عقب پورشه به راه افتادند. آن موقع ها ترم دوی دانشگاه بودم و با هزار زور و زحمت توانسته بودم یک ۲۰۶ سفید، مدل ۹۰، آن هم قسطی بخرم. روز عروسی چهارشنبه بود و من چهارشنبه ها تا ۷:۳۰ شب کلاس داشتم. به دلیل کلاسی که داشتم، خانواده را متقاعد کردم که خودشان با ماشین پدرم بروند و من، بعد از اتمام کلاسم به عروسی میپیوندم. آن ها ساعت ۶ به راه افتادند و بعد از حدود یک ساعت رسیده بودند به سالن عروسی، اما من که استادی در آن روز داشتم مانند یزید، حتی یک ثانیه از ۷:۳۰ اجازه رفتن نداد و «خسته نباشید» از دهان نامبارکش بیرون نیامد. ۷:۳۰ که شد و استاد جمله خوشایند را گفت، امان ندادم و سریع کیف را بغل انداختم و دویدم و از دانشگاه بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و گازش را گرفتم و به سمت تالار عروسی رفتم.
۸:۲۰ نشده بود که رسیدم به تالار. تالاری مجلل و زیبا دارای پارکینگی بزرگ که ردیف جلویی پارکینگ که مشرف به درب تالار بود را ماشین های گران قیمت فامیل و همچنین، ماشین عروس که درست دم درب تالار پارک شده بود قرار گرفته بود. ردیف های عقب نیز ماشین های پارک شده بودند که هم مدل پایین تر بودند و هم دیرتر آمده بودند. من در گوشه ای از پارکینگ تالار پارک کردم و با کت و شلوار مشکی رنگی که به تن داشتم به درب تالار نزدیک شدم. خوشامد نگهبان درب ورودی را شنیدم و جوابش را متقابلاً دادم و وارد قسمت مردانه شدم. مردهایی اکثراً با کت و شلوار مشکی، گاه خاکستری و برخی آن گوشه ها، با کت و شلوارهای سفید یا سرمه ای، نشسته بود. چند نفری هم مشغول رقصیدن سر سالن بودند. پدرم و برادرهایم را پیدا کردم و رفتم کنارشان نشستم. مشغول میوه خوردن شدم و گوش دادن آهنگ های مخصوص عروسی، آن هم در نهایت بی حالی و دپرسی.
بعد از شام، در حالی که اکثر مهمان ها از جایشان برخاسته بودند و داشتند میرفتند، ما نیز کم کم از درب ورودی داشتیم بیرون میرفتیم. پورشه اجارهای پسرخالهام توسط راننده مخصوص روشن شد. چند دقیقه ای ایستاد و پسرخالهام همراه همسرش وارد ماشین شدند. خانم ها که از درب سالن زنانه بیرون آمده بودند و بعضی دنبال شوهرهاشان میگشتند و بعضی به دنبال بدرقه عروس و داماد بودند و بالاخره، ولولهای برپا بود آن موقع، یکیشان خیلی مرا یاد نگار میانداخت. چند هفتهای بود که با نگار به اصطلاح کنتاکت بودم و او هم مرا از زندگیاش بیرون انداخته بود و این سرشکستی و سرخوردگی ناشی از نبود نگار در زندگیام، دل و دماغ هیچ عروسیای برایم نمیگذاشت، حتی من که از بچگی عاشق عروسی رفتن بودم و هر وقت، وقت رفتن به عروسی کسی میشد از فرط خوشحالی هورا هورا میکشیدم. نمیدانم کدام یک از فامیل های عروس یا داماد بود که شبیه نگار بود، نمیدانم اصلاً فامیل بود یا دوست و همکار، یا همکلاسی قدیمی، اما هر چه که بود خیلی شبیه نگار بود به طوری که با نگاه کردنش یاد نگار میافتادم و دوست داشتم به او خیره شوم اما شلوغی مانع آن میشد که به او زل بزنم تا بفهمم او کیست. شباهت بی حد و حصرش به نگار باعث میشد تا شک کنم که نکند او نگار باشد. هِی با خودم میگفتم:«اره این خود نگاره.» ثانیهای بعد میگفتم:«نه اون نیست...»
پورشه اجارهای به راه افتاد. ماشین های مختلف هم پشت سرش. پدرم و مادرم با ماشین برادر بزرگترم و برادر وسطیام با اتومبیل خودش به راه افتادند و منم با ۲۰۶خودم، پشت سر آن ها به راه افتادم. جفت راهنمای همه اتومبیل ها روشن بود، از جمله من. ماشین ها بوق بوق کنان پشت سر ماشین عروسی که خیلی آرام خیابان های نیاوران را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت. من بوق نمیزدم. حوصله بوق زدن و جنگولک بازی نداشتم. نگاهم به دنا پلاس مشکی رنگی بود که آن دخترِ شبیه نگار، عقب آن سوار شده بود. مدام میرفتم کنار آن دنا تا مطمئن شوم آیا او نگار است یا نه، و تا نگاهش میکردم از ترس اینکه لو نروم، نگاهم را از او میدزدیدم و خودم را جلو یا عقب آن میکشاندم. آهنگ ”انگار نه انگار“ علی یاسینی، که شاد ترین موزیک او محسوب میشد را گذاشته بودم و صدایش را بلند کرده بودم اما اصلا شادی نمیکردم. شادی کردنم سوری بود. موزیک علی یاسینی سوری بود. جفت راهنما زدم سوری بود. پشت ماشین عروس گاز دادنم سوری بود. تمام این ها سوری بود تا حال بدم را از بقیه پنهان کنم و خودم را خوب جلوه کنم، خودم را خوشحال جلوه کنم در حالی که درونم واقعاً پر از غم بود. دوست داشتم به جای این موزیک لعنتی، ”بهتر از منه“ علی یاسینی در حال پخش بود، آرام میرفتم و گریه میکردم و ضجه میزدم تا بلکه کمی سبک میشدم اما با این وضع، هر لحظه معذّب تر و غمگین تر و بدحال تر از قبل، در حال تعقیب سوری پورشه اجارهای بودم...
@sheykhsofla7