ویرگول
ورودثبت نام
محدثه
محدثه
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

آن‌ها بال‌هایم را چیدند!

وقتی بیدار شدم دیدم بال‌هایم نیست!

همیشه متفاوت بودم و این را مخفی می‌کردم. زمانی که به دنیا آمدم دو بال داشتم. عجیب‌الخلقه بودم! مادرم، طفلک مادرم، من را پیش هزاران دکتر برد. از همه می‌خواست بال‌هایم را بچینند و تنها چیزی که او را منصرف کرده بود این واقعیت بود که ممکن است بمیرم. بالاخره مادرم هم مثل من قبول کرد که من با این بال‌ها باید زندگی کنم. از همان اول یک لباس گشاد روی بانداژی که برای بستن بال‌هایم داشتم می‌پوشیدم و از همه آن‌ها را مخفی می‌کردم.

توی روز آن‌ها را مخفی می‌کردم و شب‌ها پرواز را تمرین می‌کردم! اوایل نمی‌دانستم چطور باید بال‌هایم را باز کنم. از ارتفاع می‌ترسیدم. اما تقریبا ۴ ساله بودم که یاد گرفتم. داستان از اینجا شروع شد:

صندلی گذاشتم کنار کمد چوبی اتاقم. با کمک صندلی و طبقات کمد روی سقف آن رفتم و یکباره زیر پایم خالی شد. هنوز ترس آن را در وجودم حس می‌کنم. جلوی چشمانم را گرفته بودم و به این فکر میکردم که جوجه‌های پرندگان چطور پرواز می‌کنند؟ اگر روزی این بال‌ها قرار است باز شوند، اگر روزی به دردم خواهند خورد امروز است.

آن روز حس می‌کردم به اندازه‌ی یک کشور پرواز کرده بودم! اما حقیقت آن بود که تنها ۲۰ سانت از زمین توانسته بودم فاصله بگیرم. در حدی که زیر کمد نیفتم...

بعد از آن روز هر شب تمرین می‌کردم تا کمی بیشتر روی هوا بمانم. وقتی که غریبه‌ای در خانه نبود، روی هوا کله ملق میزدم و ملیجک ویژه‌ی خانه‌یمان می‌شدم. هنوز چشمان نگران مادرم یادم هست. ترس، اشک، اندوه اصلا حس موجود در چشمانش را درک نمی‌کردم ولی می‌فهمیدم که چقدر نگران است.

تنها آرزوی مادرم این بود که فقط عادی باشم. شبیه به آن چیزی که بقیه‌ی دختر بچه‌های هم‌سن من هستند.



۱۰ ساله که بودم یک بار بیش تر از همیشه جرات پیدا کردم هوا که تاریک شد از خانه بیرون زدم. بال‌هایم بزرگ شده بودند و می‌توانستند کیلومترها هیکل نحیف من را جابجا کنند. و آه از منظره‌ی شب! چراغ‌های خانه‌ها مثل ستاره‌های کوچکی به نظرم آمد.

شاید ستاره‌ها هم چراغِ خانه‌هایی هست که از ما فاصله دارد؟

همین سوال همین تشابه جرقه‌ی ماجراجویی جدیدم را رقم زد. بعد از مدرسه هر روز ورزش می‌کردم. بال‌های خیال‌انگیز دوست داشتنی ام را باز می‌کردم و به محض تاریک شدن هوا، از خانه بیرون می‌زدم و پرواز را شروع می‌کردم.

روز‌های اول سعی می‌کردم مسیر طولانی‌تری را طی کنم. نمی‌دانستم تا ستاره‌ها چقدر فاصله است. شهر به شهر طی می‌کردم تا هم فاصله را بفهمم هم سرعتم را بیشتر کنم. باید قبل از بیدار شدن مادرم خانه می‌بودم اگر می‌فهمیدند اجازه نمی‌دادند... یک شب تا شیراز یک شب تا بندر یک شب تا استانبول.

پرواز رویایی ترین اتفاق زندگی‌ام بود. باد را بین موهایم حس می‌کردم. دست‌هایم را باز می‌کردم و چشم‌هایم را می‌بستم و فقط از آرامش سکوت و بوی طبیعت لذت می‌بردم. آن لذتی که هرگز روی زمین پیدا نکرده بودم خودم بودم همانجوری که هستم! نیاز نبود در قالب خاصی قرار بگیرم یا چیزی را مخفی کنم.

بعد از پروازِ شهر به شهر، ارتفاع را امتحان کردم. برج دبی را که بالا رفتم احساس کردم وقت آن است که این بار مستقیم از زمین به اوج بروم. بطری آب و کپسول اکسیژنم را محض احتیاط برداشتم. چند شب تلاش کردم و در نهایت بعد از یک هفته به جایی رسیدم که حس کردم ستاره‌ها بزرگ‌تر شده‌اند و بیشتر به شهر‌ها شبیه شدند.

و پیش‌بینی من درست بود! ستاره‌ها دروغی بیش نبودند تنها چراغ خانه‌ها و شهرهایی بودند که از یک دیگر دور افتاده اند. به سمت یکی از ستاره ها رفتم. و آن ستاره‌ی کوچک زرد رنگ به نورهای کوچکتری تبدیل شد که هر کدام از پنجره‌ی یکی خانه سرک کشیده بودند.


از یک جایی به بعد احساس نمی‌کردم که رو به بالا پرواز می‌کنم! خودم را می‌دیدم که سرسختانه به سمت خاک درحال پرواز و کشیده شدنم. و دنیای من وارونه شد...

در دنیای وارونه مردمانی شبیه به مردمان ما وجود داشتند با این تفاوت که موهای بچه‌ها سفید بود و هر چه مسن تر می‌شدند، موها سیاه‌تر می‌شد. عجیب اما دوست داشتنی. از پشت پنجره‌ها مثل دخترک کبریت فروش، زندگی عادی مردم را نگاه می‌کردم. وسایلشان متفاوت بود اما مثل ما شام می‌خوردند، حرف می‌زدند، می‌خندیدند.

از پشت پنجره حتی دیدم پسر بچه‌ای دندان افتاده اش را زیر بالشت گذاشته است به امید اینکه فرشته‌ی مهربان سکه‌ای به جای آن بگذارد. آن شب فرشته‌ی مهربان آن پسرک شدم و سکه‌ای از ته جیبم برداشتم و زیر بالشتش گذاشتم که یکباره ساعتم را دیدم.
باید برمی‌گشتم. داشت صبح می‌شد.

بال‌هایم را باز کردم و هر چه توان داشتم به کار بردم تا قبل از بیدار شدن بقیه به خانه برسم. خانواده‌ام توی اتاق منتظر من بودند. انگار نیمه شب متوجه نبود من شدند... بحث و دعوا و گریه و زاری... حتی نمی‌خواستند ماجرای عجیبم را بشنوند! فکر اینکه قبلا هم شبانه بیرون رفته بودم دیوانه‌یشان می‌کرد.
به بهانه‌ی بیماری مدرسه را نرفتم. البته رنگ پریده و بدن ضعیفم به خوبی گواه مریض بودنم شدند. هیجان شهر جدید هنوز در ذهنم بود، نقشه‌ی پرواز شب و جاهایی که باید ببینم. به این فکر می‌کردم که تفاوت مردمان سایر ستاره‌ها چیست؟ ممکن است با موجودات سه سرِ چهار چشم آشنا شوم؟

در همین افکار بودم که خوابم برد. و صبح که بیدار شدم، بال‌هایم غیب شده بودند...!


جهان خیالجهان خیالی
Simply it is just Mohadeseh, who lived once as a music!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید