محدثه نظری
محدثه نظری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

مسئله ای مبهم به نام زندگی در بزرگسالی

یکم ِ مهرماهِ سالِ هزارو چهارصدو دو

تقریبا طی 7 سال گذشته هیچ اول مهری نبوده که دقیقا شرایط قابل پیش بینی ای داشته باشم!
دقیقا 8 سال پیش، آخرین اولِ مهری بود که به مدرسه رفتم، سال آخرِ دبیرستانِ ما (زمان ما اسمش بود پیش دانشگاهی) چندان خبری از ذوق و شوق ِ مدرسه رفتن نبود، هر کسی سرش به کار خودش گرم بود،
یکی کلاس های مدرسه را میپیچاند و میرفت کلاس کنکور، یکی صبحا زودتر از همه به مدرسه می آمد تا در سکوت اول صبح، تاریخ ادبیات و لغات عربی را که شب خوانده بود، مرور کند، یکی مدام استرس داشت و اصلا نمی توانست درس بخواند.
دقایق آخر از اولین ساعتِ کلاس صبح یعنی حوالی ساعتِ یک ربع به نُه... کم کم گرسنه میشدیم و بی قرارِ شنیدن صدای زنگِ  تفریح... برای اینکه دسته جمعی برویم توی حیاط و دایره وار دور هم بنشینیم و لقمه های صبحانه مان را بخوریم....
اما نه! خوب که فکر میکنم این کار را در سالِ پیش دانشگاهی نمیکردیم، کلاسمان طبقه ی سوم مدرسه بود، نمیصرفید برویم پایین، چون داشتیم همزمان با خوردن لقمه ی صبحانه، لغات و معنی های کتابچه ی عربی یا تاریخ ادبیات حفظ میکردیم... که از وقتمان بهینه استفاده کرده باشیم
یا مثلا بعداز کلاسها وسایلمان را جمع میکردیم و فِلفُور میپریدیم توی کتابخانه ی مدرسه تا بتوانیم تست های درس اسید وباز کلاس کنکور درس شیمی را تمام کنیم که در کلاس تقویتی استادمان، نهیبمان نزند و دعوایمان نکند که چرا بجای صد تا تست،  هفتاد تست حل کرده ایم... و به همین جُرم به ناچار سرکوفت بشنویم که شما توی کنکور نتیجه نمیگیرید اگه تنبلی کنید...
معلم شیمی کلاس کنکورمان را از سال دوم دبیرستان
می شناختیم... یک معلم جوان و پرانرژی که اولین چیزی که ازش یاد گرفتیم حفظ کردن تکنیکی جدول مندلیف بود مثلا اینکه عُنصرِ اَرسِنیکِ سی و سه :) توی کدام گروه و کدام ردیف جدول تناوبی است...
یادم رفت میخواستم چه بگویم که پرت شدم به آن روزها...

آهان یادم آمد، ازبعدِ آخرین سالِ مدرسه، تقریبا هر سال، اولِ مهر را در حالی شروع کردم، که به نحوی مسیرم برایم مبهم بوده...  نمیدانستم قرار است با چه چیزی در پاییز پیشِ رو مواجه شوم...
دو سال اولِ بعد از مدرسه، پشت کنکورماندم ، سال بعدی دانشگاه اهواز قبول شدم، سال بعدش مهمانی گرفتم به دانشگاهِ شهر خودم شیراز و دو مهرِ آخرِ کارشناسی هم با حضورِ کرونا گذشت ، و سال گذشته هم اتفاقاتِ و ناآرامی های جامعه و البته وضعیت مبهمِ خودم بر سر دانشگاهِ مقطع ارشد...
تمومِ اولِ مهرهای این 8 سال اخیر، برام پُر بوده از ابهام...


و هنوز هم آینده ی پیش رویم با مقادیری " ابهام" همراه است اما ، دستاوردهایی هم دارم، مثلا اینکه میدانم دیگر اصلا نگران این نیستم که قرار است بالاخره دانشگاه آزاد باشم یا سراسری، یا مثلا نگران نیستم که رتبه ام چند میشود....
ابهامِ زندگی بزرگسالی نسبت به دوران ِنوجوانی کمتر نیست، اما تفاوتش این است که اکنون فقط کمی بزرگتر شده ایم و گویا تاب و توانمان برای تحملش بیشتر شده یا بهتراست بگویم فقط موضوع ابهام های مسیر زندگی عوض شده و هنوز هم" هیچ چیز قطعی نیست" وگفتن این توصیه ها که "به شرطی که فلان فرمول را انجام بدهی ،   حتما و به سرعت در فلان جایگاه خواهی بود" دیگر نخ نما شده اند.
واقعیتِ زندگی می گوید از این خبر ها نیست.
زندگی، پیوسته و مدام در جریان است؛ چه زمانی که از شدت اضطراب ندانیم چه کاری باید انجام بدهیم و چه زمانی که حتی با مشخص بودن ِ مسائلی از زندگیِ حال حاضرمان ولی باز هم انتهای مسیر از جایی که الان ایستاده ایم، کاملا واضح نیست.
شاید از وظایف ما در "بزرگسالی" آگاهی و پذیرفتن جزء غیر قابل پیش بینی و ابهام هایمان است و چیزی که لازم داریم تلاشی به "قدر کافی" برای مواجهه با مسأله ای مبهم به نام زندگی است.


#تلاش#موفقیت #زندگی #ابهام #اضطراب #بزرگسالی #موفقیت_فردی#روانشناس#محدثه_نظری_روانشناس

زندگیبزرگسالیابهاماول مهردانشگاه شیراز
یادداشت های یک دانشجوی روانشناسی در مسیر زیستن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید