داشتم به این فکر میکردم...
که اگر یک روز صبح زود مثل روزهای قبل از خواب بیدار بشید اما با یک تفاوت بزرگ چی کار میکنید؟؟
مثلا میدونی صدات گرفته و گلوت ملتهب شده و کاملا دست و پاشکسته صحبت میکنی اما صبح روز بعد صدات به گوش هیچکس نمیرسه و حتی مجبوری با اشاره، لبخونی و در آخر با نوشتن روی کاغذ درخواستت رو به دیگران بگی ....
تو لحظه اول چه حسی بهتون دست میده؟
میپذیرید یا حاضرید زمین و زمان را به هم بدوزید تا شاید ذرهای صداتون باز بشه حتی به اندازهی شب قبل همان دست و پا شکسته و گرفته...
با این که علاقه زیادی به نوشتن دارم اما واسه داشتن یه درخواست کوچک خیلی سخت بود قلم به دست گرفتن و نوشتن....
اما چند ساعت بعد قلم به راحتی تو دستم میچرخید و متنها نوشته میشد حتی دیگه به جایی رسیده بود که می ترسیدم حرف بزنم و تست کنم که صدام در میاد یا نه!!!!
میخوام بگم ترس از دست دادن یه چیزی خیلی سخت و ترسناک، آنقدری که اولش با ترس و دلهره و حتی گاهی گریه بهش فکر میکنی که نکنه درست نشه و نکنه نتونم یا شکست بخورم اما یه مدت که میگذره، عادت میاد و جاش رو پر میکنه آنقدری که نبودش حس نمیشه یا حتی کمتر حس میشه....
عادت چیز عجیبیه و حتی خیلی ترسناک ....اما یاد میده به آدمها که همه چیز توی دنیا میگذره.... مخصوصا اتفاقات بد ...
پس حواستون به داشته هاتون باشه.....