_ به چی داری میخندی ؟
+ بهت گفتم امروز چی شد؟؟
_ نه چی شد؟
+ امروز وقتی رفتم نمازخانه با یه صحنه جالب و دلنشین روبهرو شدم ...
_ خوب چه صحنه جالب و جذابی؟
+ یکی از همکاران که خیلی مسن هست و من زیاد نمیبینمش و شاید اتفاقی ببینمش اومد نمازخانه، گوشیش رو برداشت و زنگ زد به همسرش
_ میری اونجا میشینی حرف مردم رو گوش میدی؟
+ نه بابا اما خیلی برام جذاب بود با اینکه چند نفر توی نمازخانه بودن خیلی خوب صحبت کرد
_ چی گفت مگه؟
+ تا خانمش گوشی رو برداشت گفت:( سلام دورت بگردم، خوبی عزیزم ؟ ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی بهم) یه چند لحظهای سکوت شد انگار داشت جوابش رو میداد/ دوباره ادامه داد ناهار خوردی؟؟ نوش جانت عزیزم، انگار از پشت تلفن بهش گفت تو چی ناهارت رو خوردی؟ که این طرف جواب داد نه هنوز نماز بخونم میرم حتما/ دیدی میگن نازش خریدار داره؟؟
_ اره
+ اینم این جوری بود، نازش خریدار داشت هی پشت تلفن ناز میکرد، هی این طرف قربون صدقهاش میرفت/ یه جایی گفت پات بهتره؟؟ انگار اون طرف گفت آره داشتم چلاق میشدم بهتره/ چی جواب بده خوبه؟؟
_ نمیدونم...
+ حدس بزن خوب
_ حتما بازم قربون صدقهاش رفت؟ عزیزم و قربونت برم و....
+ نه گفت:( خدانکنه، این چه حرفیه عزیزم، دشمنت چلاق بشه، همیشه سرحال ببینمت)، من که نفهمیدم چی خوندم اما کاش آدما همیشه هم دیگه رو همین جوری دوست داشته باشن، همین قدر مهربان، همین قدر از اعماق وجود....
۴ اردیبهشت ۱۴۰۲