مرهم....
شاید خندهدار باشه اما تو اوج خنده به عمق گریهام هم میرسونت...
تا حالا شده دستت یا پات زخمی بشه؟؟ زخمی که خیلی عمیق باشه؟؟
چیکارش میکنی؟؟
میبندی، ازش مواظبت میکنه... تند و تند پانسمانش رو عوض میکنی.. چسبزخم و بتادین و باند هم همیشه همراهت اما یه دفعه یه پماد پیدا میکنی که زخمت رو ترمیم میکنه...
کنارت، همراهت، اما دیگه روی زخمت رو نمیزاره که ببندی، باز میزاری تا به مرور تو هوای آزاد، زخمت خشک بشه، حالا هرچقدر این زخم عمیقتر باشه، بیشتر طول میکشه طول درمانت....
ولی امان از درمان...
درمان همهی اتفاقات بد روزهای اول رو از یادت میبره... انگار اصلا نه زخمی بوده و نه دردی...
انگار نه انگار که پماد کمکت کرده تا مرهم پیدا کنی...
وقتی همه چیز تموم میشه که پماد رو پرت میکنی یه گوشه، چون دیگه بهش احتیاج نداری، چون دیگه زخمت مرهم پیدا کرده و حتی فکر هم نمیکنی که شاید یه روز یه جایی این مرهم بازم حضورش لازم باشه....
ولی، درست جایی متوجه میشی که هرچی دنبالش میگردی دیگه نیست، دیگه نمیتونی پیداش کنی، هرچی میشینی میگی من گذاشتمش همینجا.... همین جا بود حالا گوشه کمد، کشو، اتاق و...
دیگه فرقی نمیکنه، کجا و چه جوری...
مهم اینه که دیگه نیست، دیگه پیداش نمیکنی....
حالا فکر کن قلبت زخم باشه... قلبت ترک برداره....
آدمها گاهی همین قدر شبیه به پماد بهت نگاه میکنن...