آخرین تجربه کاریم تو دفتر کانون تبلیغاتی که طبقه پایینش خدمات کامپیوتری هم بود، گذشت. من تقریبا تو هر دو حوزه بدون تجربه بودم. در کل 3 نفر بودیم. یک مدیر آقا که معمولا غروبها به دفتر سر میزد و یک همکار خانم که چند سال اونجا تجربه کاری داشت. ساعت کاری دوشیفت صبح و عصر بود. شیفت عصر از ساعت 5 بود تا 8/30. میتونم بگم بیشتر از 90 درصد مواقع حضور ما تو دفتر پایین یعنی دفتر خدمات کامپیوتری میگذشت.
روز دوم کاریم همکارم به خاطر مسئلهای درخواست کرد که زودتر بره خونه و رفت. من بودم با مدیرم. تو دفتر نشسته بودیم که یک نفر اومد و درخواست یک برگ فتوکپی داشت. منم برگه رو ازش گرفتم و چرخیدم سمت دستگاهی که پشت سرمون بود.
وقتی کپی زدم و برگشتم تا کاغذ رو بدم دست مشتری، دیدم حدود 4 - 5 نفر دیگه پشتش ایستادن ، مدیر منم غرق در کار ، سرش تو مانیتور روبرویی و اصلا حواسش به اطرافش نبود.
اون لحظه از دیدن جمعیتِ پشتِ اون فرد استرس گرفتم و عرق سرد زدم . یک لحظه تصمیم گرفتم بجای ادامه این حالتِ ناخوشایند، مشتری ها رو به ترتیب راه بندازم.
هزینه رو با مشتری اول حساب کردم و از نفرات بعدی پرسیدم کارشون چیه. ازشون خواستم منتظر بشینن تا به نوبت کارهاشونو انجام بدم. درخواست هاشون در حال انجام بود که دیدم مشتری های بیشتری وارد دفتر شدن. مدیرم رو صدا زدم تا تو این شرایط بهم کمک کنه و اونهم استقبال کرد.
.........
چند روز بعد مدیرم ازم پرسید: یادته اون روز که خانم فلانی نبود و مغازه پر از مشتری شده بود؟
گفتم : آره. یادمه. خیلی استرس داشتم وقتی جمعیتو دیدم.
گفت : من از عمد خودمو مشغول نشون دادم تا ببینم چقد توانایی مدیریت مشتری هارو داری!
شاید اون لحظه حس شاکی بودن داشتم که چرا من رو در روز دوم کاریم تو اون شرایط قرار داده ولی خودم رو قوی تر از اون بهونه ها دیدم که این حرف رو به زبون بیارم. من اون روز وقتی پی بردم چقدر توانمند هستم، به خودم بالیدم و از درون احساس رضایت داشتم.
امروز من استارتاپ ( همکارجو ) و تیم خودم رو دارم. استارتاپی که با شناخت از ضعفهای موجود شکل گرفت و ما هر روز اون رو برای رسیدن به هدفمون رشد میدیم. استارتاپی که از شروع تا همین الانش پر از چالش بوده و کلی چیز میز داره واسه پیدا کردن راه حل.
این رو تعریف کردم تا ببینیم ما نسبت به چالش های بالا دستی ها، رهبر یا هم تیمی مون چجوری برخورد میکنیم؟ اون ها رو بعنوان یک فرصت برای رشدمون میپذیریم یا چون لیست وظایفمون مشخصه ، از انجامشون امتناع میکنیم؟
قطعا استقبال از تمام چالش های زندگی قرار نیست نتیجه مطلوبی برامون داشته باشه اما بزرگترین دستاوردش اینه که تجربه ای رو برامون بهمراه داره که تا قبلش ازون بی اطلاع بودیم. بهتره بگم ما بعده هر چالش تو زندگی مون تبدیل به آدمی میشیم که تا قبل ازون نبودیم.
اضافه میکنم که نه همه مدیرها اما خیلی هاشون میزان توانایی نیروهارو بهتر از خود اون افراد میتونن ببینن. بویژه وقتی به اون نیرو باور داشته باشن.
شما تجربه مشابه دارید؟