محدثه زینال زاده
محدثه زینال زاده
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ (دانشگاه سوهانک)

_محدثه زینال زاده دولت ابادی

_استاد علی اکبر حسنوند

_داستان کوتاه

***

"گل مریم"

درد عجیبی را احساس میکردم...
جایی میان قفسه سینه ام...
و جایی که سالها با بی تابی میکوبید ، حالا درد میکند.
دردی که داشت تنم را میسوزاند و در اخر به اشک تبدیل میشد.
در میان این درد عجیب ، نگاهم به گهواره چوبی میرسد.
گهواره ای که متعلق به پسرک بود.
پسرک من...
تمامِ من...
گهواره ای که سالها پیش بوی تن پسرک رو میداد...
و بوی اون تن کوچک چیزی شبیه به بوی خاک و باران بود...
و یا حتی گل مریم...
گلی که دوستش داشتم و مادرم ازش بیزار بود.
گلی که حالا میفهمم چرا روی مزار رفتگان میگذارند...
چون ارامش داشت...
مثل پسر من...
نگاهم به گهواره میخکوب شده و حالا حتی فراموش کردم نفس بکشم...
گهواره ای که قبلا بوی تن پسرک رو میداد.
گهواره ای که قبلا ارامگاه او بود...
و حالا نیست.
اهی کشیدم و به صدای تلق تولوق ظرف ها گوش دادم.
شاید مادرم بود.
امده بود تا باز اشک بریزد و اه و ناله کند.
برای من...
برای تنها دختری که داشت.
و شاید من هم گل مریم مادرم بودم.
گل مریمی که دوست دارم و او... دوست ندارد.
صدای درب خانه گوش هایم را نوازش میکند و من با عجله ای که یک عمر با گوشت و خونم عجین شده بود به سمت در پرواز میکنم.
و حالا مطمئنم پسرم به خونه بازگشته.
پسرک من...
پاره ی تن من...
در خانه را باز میکنم و با چهره ای بشاش به پیرمردی که نمیشناسم خیره میشوم.
او پسر من بود؟
نه... نبود...
پسرک من نبود.
حالا قبل از انکه متوجه بشوم ، اخم روی صورتم نشسته و من سرشار از غم هستم.
سرشار از غمی که یک عمر است تمام رگ و ریشه ام را در یک آن متلاشی میکند.
حالا مادرم کنارم ایستاده و من با گیجی به حرف های مرد پیر گوش میدم.
مرد پیری که درباره جسدی اشنا حرف میزد.
جسدی که احتمال میداد برای پسر من باشد.
تنها پسرم...
و تنها بخشی از من که حالا از دست داده ام.
داغ انتظاری که سالها داشتم گردنم را میسوزاند و حالا من اشک میشوم.
اشکی که با درد روی زمین میریزد و مادرم درحالی که تلاش دارد من را از روی زمین بلند کند گریه میکند.
_مامان جان... اروم باش... حیدر برگشته... پسرت برگشته...
پسرم برگشته بود؟
و اون جسد پسر من بود؟
پسرک من...
پسر عزیز من...
پسر کوچولویی که یک عمر در انتظارش بودم...
و اون جسد پسر من بود؟
امکان نداشت...
و این از محالات بود...
پسر من گوشت و خون داشت...
چهره ای زیبا و روحی لطیف...
اما اون پاره استخوان هایی که تعریف میکردن تنها چیزی بود که از پسرم اورده بودنند...
و من باید باور میکردم؟
که حالا عمر انتظار به سر رسیده؟
_ببخشید مادر من مریض احواله... حالش که بهتر شد حتما میایم.
مادرم درباره چی حرف میزد؟
و چرا من رو "مادر" خطاب میکرد؟
سرم تیر میکشد و اشک هایم خشک میشوند وقتی که زن جوان دوباره به من "مادر" میگوید و به سختی من را از روی زمین بلند میکند.
و من مادر او بودم؟
مادر زنی جوان که شبیه مادرم بود؟
زن جوان که حالا من را روی پله ها گذاشته بود لیوان ابی به سمتم گرفت و دماغ خودش را بالا کشید.
_مامان جان... باید بریم دیدن حیدر.
لیوان اب را از دست هایش گرفتم و حالا تمام توجه من به دست های چروک و پر از لک خودم جلب میشود.
دست هایی که پیر و خسته هستن...
و دست های زن جوان شباهتی به دست های من نداشت.
حالا اون زن دوباره به من "مادر" میگوید و اینبار کمک میکند تا جرعه ای از اب بنوشم.
ابی که تمام تنم را خنک میکند و حالا بدنی که در اتش غم میسوخت خاکستر میشود.
و من خاکستری بیش نیستم.
_حیدر... حیدر کجاست؟
پرسیدم.
از زنی که دوباره گریه اش گرفته بود پرسیدم.
از زنی که نمیشناختم پرسیدم.
و اون در جواب فقط اشک ریخت.
سریع از جا بلند شدم و لیوان اب را روی پله ها گذاشتم.
_باید بریم... پسرم نباید منتظر بمونه.
زن جوان فقط سر تکون داد و به من کمک کرد تا پاهای ناتوانم را روی زمین بکشم.
مثل جنازه ای که کم کم روح از بدنش جدا میشد...
و من حالا فقط جنازه ای داغ دیده بودم.
پسر من...
پسرک من...
مرده بود؟
و مگر من مرده اش را فرستاده بودم که حالا فقط چند پاره استخوان نصیبم شده بود؟
پسرِ زنده من باید زنده برمیگشت...
و حیدر زنده بود...
قسم میخورم که زنده بود.
و این چه شوخی ای بود که با یک مادر میکردن؟
حالا وارد اتاقی شده ایم که پر از تابوت بود.
تابوت هایی که با پرچم رنگی پوشیده شده بودن...
پرچم هایی که رنگ هایش سرم را به درد می اورد و من به یاد نمی اوردم اخرین بار اون سه رنگ سبز و سفید و قرمز را کجا دیده ام...
و من حتی خودم را هم به یاد نمی اورم.
زن جوان بازوی من را رها میکند و جلوتر از من حرکت میکند ، من هم به دنبالش راه می افتم و مثل او به تابوتی که بالای سرش ایستاده ایم نگاه میکنم.
تابوتی که بوی اشنایی داشت.
بویی شبیه به بوی گهواره...
و بویی که سالیان سال بود دنبالش میگشتم.
بویی که نزدیک بود کم کم فراموش کنم.
حالا روی زمین مینشینم و با حوصله ای که نمیدانم از کجا نشات میگیرد پرچم را از روی تابوت کنار میزنم و به کفن سفید رنگی که اون زیر بود خیره میشوم.
اون کفن بویی شبیه به اولین لباسی که برای پسرک خریده بودم داشت.
لباس سفید رنگی که کمی برای تن ریزه اش بزرگ بود.
مثل این کفن که تن پسرک توی ان گم شده بود.
و من نیاز دارم تا ان پارچه سفید را در اغوش بکشم.
نیاز دارم تا بو بکشم و بعد کنار او توی تابوت بخوابم.
چون خسته بودم.
از انتظار و هرچیزی شبیه به ان...
از غمی که سالیان دراز بود احساس میکردم.
از غمی که بخشی از وجودم شده بود.
و من بدون این غم هیچ ام...
خالی از پوچی...
و پر از خالی...
حالا کفن سفید رنگ را در اغوش میگیرم.
کفنی که بوی پسرم را میداد.
کفنی که پر از استخوان های ریز و درشت پسرم بود.
و حالا میفهمیدم...
حیدر برگشته بود.
پسر من...
پسر کوچولوی من برگشته بود.
ولی دیگر اغوشش گرم نبود...
نرم نبود...
سفت بود مثل سنگ...
و دردناک بود مثل ضجه های ان زن جوان که بالای سرم ایستاده بود و از درد به خودش میپیچید.
از دردی که خودم هم احساس میکردم.
جایی میان قفسه سینه ام...
و جایی که نمیدانم کجاست...
اما میفهمیدم...
تقلاهای ان زن جوان که شبیه مادرم بود را برای نفس کشیدن میفهمیدم.
و من هم نیاز به نفس کشیدن داشتم.
اما ممکن بود نفس های من پسرک را از خواب بیدار کنم.
_ساکت شو ، الان حیدر بیدار میشه.
تشری به زن جوان زدم و سر پسرک را به قفسه سینم فشردم...
به جایی که درد میکرد.
و چرا زن جوان متوجه نمیشد؟
چرا به جای اروم شدن حالا روی زمین زانو زده بود و بدتر از قبل اشک میریخت؟
و حالا فهمیدم چرا ان زن جوان را با مادرم اشتباه گرفته بودم.
او شبیه مادرم بود.
مادر من هم همینطور با غم برای من اشک میریخت و زیرلب میگفت:
"دختر بیچاره ام ، دختر بدبختم".
مثل این زن که من را "مادر بیچاره" خودش خطاب میکرد.
اه کشیدم و شروع به تکان دادن پسرک در اغوشم کردم.
نباید از خواب بیدار میشد.
پسرک بدخواب من نباید بی خواب میشد.
به یاد دارم که در کودکی به سختی میخوابید و خیلی زود از خواب بیدار میشد.
و من تمامِ پسرک را به یاد دارم.
حالا پسرم را توی تابوت میگذارم و دستی به تن تیکه و پاره اش میکشم.
به استخوان هایی که درد میکردن.
مطمئنم که درد میکردن.
مثل استخوان های من...
مثل رگ و ریشه ی من...
و من تلاش میکنم تا توی تابوت کنار پسر کوچولو دراز بکشم ولی زن جوان جلوی من را میگیرد.
و من جونی برای اینکه تقلا کنم ندارم.
و من جونی برای اینکه بگویم که میخواهم کنار پسرم بخوابم ندارم.
چون نیاز داشتم کنار اون جسم کوچک که نفس نمیکشید ارام بگیرم.
کنار جسمی که استخوان شده بود ، خاکستر شده بود...
و من حالا هیچ احساسی ندارم...
غم؟
شادی؟
نه...
چیزی نیست که بتوانم احساس کنم...
خالی از هر احساسی هستم...
و من حالا یک مادرم...
مادری که چیزی جز پسرک اش به یاد نمی اورد.
من حتی نمیدانم اسمم چیست...
من فقط میدانم مادر حیدر هستم.
پسری که همیشه زیبا و خوشحال بود.
و میخندید...
با ان دندان های تا به تا...
و با ان موهای همیشه تراشیده شده...
میخندید.
از ته دل...
جوری که انگار تا ابد میماند و قرار نیست جایی برود...
ولی رفت...
و حالا از ان چهره و لبخند تنها یک جمجمه باقی مانده...
میخندم و شاید اشک هم میریزم.
نمیدانم و نمیخواهم که بدانم.
چون این لحظه و این خداحافظی چیزیست که سال ها انتظارش را میکشیدم.
حالا به چهره ی سرخ و خیس از اشک زن جوان خیره میشم.
ان چهره، مژه های کوتاه و بینی کوچکش ، گونه های لاغر و سیاهی زیر چشم هایش چقدر اشنا بودن.
و حالا دارم چیزهای جدیدی به یاد می اورم.
چیزهایی مثل خاطره ای دور از دختربچه ای زیبا...
دختربچه ای که روی دوچرخه ی کوچک خود مینشیند و تلاش میکند مسافت کوتاهی را طی کند.
دختربچه ای که حیدر در اغوش گرفته و دور حیاط میچرخاند.
دختربچه ای که حیدر "حانیه" صدا میکند.
و حالا به یاد اوردم.
حانیه... دخترکوچولوی من...
و من چه بی رحمانه فراموشش کرده بودم.
حالا با قدرتی که عجیب بود تن دخترک گریان را در اغوش میکشم و دست هایم با بی قراری سرش را نوازش میکند.
_حانیه... گریه نکن مامان... من اینجام.
گفتم...
چیزهایی را که باید سالیان پیش میگفتم را گفتم.
و حالا ان زن جوان مات و مبهوت شده است.
دیگر در اغوشم نمیلرزد و هق هق نمیکند...
حالا فقط سکسه اش گرفته... و شوکه شده...
مثل کودکی بی پناه که تازه به اغوش مادر رسیده است...
و من نباید فراموش میکردم.
دختری که سالیان دراز کنار من چشم انتظار برادرش بود را نباید فراموش میکردم.
حالا من بیشتر از قبل به خواب نیاز دارم...
به خوابی بلند و تمام نشدنی.
پس به صدای نفس های لرزان دخترکم گوش میدم و با نگاهی تیره به تابوت حیدر خیره میشوم.
حالا باید به جایی بروم...
جایی که نمیدانم کجاست...
اما میدانم و مطمئنم که حیدر انجا منتظرم هست...
مثل منی که یک عمر چشم انتظارش بودم ولی پسر من نباید به اندازه من چشم انتظار بماند.

سلا"پایان"

زن جوانداستان کوتاهزن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید