قفلی زده بودم رویش،اصلا می خواستم دنبالش کنم ببینم تهش به کجا می رود
چشم هایم مسیرش را دنبال می کرد
مسیرش را نسیم تعیین میکرد
نسیمی که بر جان من می زد و هربار تا از من رد بشود تنم را مور مور می کرد
آخیش!
تازه می شدم
اما او را در خود می لرزاند و می رقصاند و در دلش می گرداند
ناگهان
اتفاقا آمد و آمد خورد به صورت من نشست بر روی لب هایم
حرفهایی ، داستانهایی هزار ساله را از دل درخت تنومندی که بر آن آویز بوده را از زبان بی زبانش بر دل مشتاق من جاری نمود
اینطور شنیدم ، اینگونه روایت میکرد....
به به چه عطری!
گران ترین رایحه عالم به آن نمیرسد
عطر نفس های حسرت کش یک عاشق دورمانده از معشوق
عطر نم نم سیل اشک چشم عاشقی یک سرامید و منتظر
به عجب رنگی!
همه شهر به بی رنگی و بی حالی سفید و صورتی
این یکی سفید به پاکی و خلوص عشق وافادارانه ، انتظاری بی منت
صورتی رنگ ، پررنگ یک سفیدی غلتیده در خون جگر
آری!
شکوفه گیلاس هر آنچه را که مظهر آن بود از تولد و مرگ و زیبایی از شکنندگی و ظرافت داشت را برایم افسانه کرد
داستانی از میان داستان های هزارساله سرزمین آفتاب تابان (ژاپن)
افسانه زنی که در انتظار همسر به جنگ رفته اش هربار به درختی پناه می برد
یک تنه چوبی خشک سنگ صبور یک سر لطافت و عشق و انتظار بوده
شاهد مرگ تدریجی عاشق و عشقش
و همین پاکی عشقی خونین هزار سال است که از دل یک تنه چوبی شکوفه می زند
و یک سرزمین ، ماتم مرگ عشقی را جشن بهارانه می گیرند.