ویرگول
ورودثبت نام
سحابی
سحابیسحابی؛ قبرستان ستارگان یا محل تولد...؟
سحابی
سحابی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

تابستان یخ‌زده

منبع اینترنت
منبع اینترنت

این جنگ حواسمان را از تقویم پرت کرد... از این که تابستان آمده...

انگار روزهای بلند و فراغت به دست آمده، همه را یاد کلاس‌های مهارتی و ورزشی می‌اندازد؛ کوچک و بزرگ هم ندارد. تابستان حتی برای کسانی که درس و مدرسه و دانشگاه‌شان تمام شده هم حال و هوای دیگری دارد. نمی‌دانم... شاید کسانی می‌خواستند در تابستان کلاسی جدید ثبت‌نام کنند، شاید هم اسم‌شان را نوشته بودند و الآن منصرف شده‌اند. بعضی هم ممکن است مشغول کلاس‌هایشان باشند.

اما من هنوز به روال قبلی‌ام برنگشته‌ام. من یک دفتر برنامه‌ریزی داشتم (دارم!) که به روش بولت ژورنال برای خودم کارهایم را ثبت می‌کردم. اگر نمی‌دانید روش بولت‌ژورنال چیست به شما می‌گویم:

دفترتان را به چند بخش تقسیم می‌کنید و کارهای سالانه، ماهانه و روزانه‌ی خود را جدا می‌کنید. هر کاری را کلی باشد در بخش سالانه می‌نویسید و هر کاری که اختصاص به ماه خاصی دارد در «ماه‌نگار». بخش‌های «روزنگار» هم کارها و برنامه‌های روزانه را می‌نویسید. لازم نیست از اول این جداسازی را انجام دهید. اولِ هر ماه، بخش‌های مربوط به ماه جدید را اضافه می‌کنید. در ادامه‌، کارهای روزانه را برای هر روزی که دوست دارید -همان روز- می‌نویسید. می‌توانید کارهای مهم یا رویدادهایی را که ممکن است در آینده پیش بیاید، در آن ثبت کنید. بخش‌های دفتر بولت‌ژورنال زیاد است و من نمی‌خواهم به شما برنامه‌ریزی به این شیوه را یاد بدهم. کتابی به همین نام هست. شما را به آن ارجاع می‌دهم. فقط همین را بگویم که این شیوه برای ساخت روتین‌ها برایم مفید بود.

اما من در «ماه‌نگار» خرداد ماه، روبروی روز بیست و سه نوشتم: حمله اسرائیل به ایران... و دیگر سراغ دفترم نرفتم. با این که چند روز از آتش‌بس گذشته، کارهایی که قبلاً حالم را خوب می‌کرد، دیگر تأثیری ندارند. حتی «ماه‌نگار» تیر هم اضافه نکردم. انگار نمی‌خواهم این روزها جزیی از عمرم حساب شوند.

همیشه از بلاتکلیفی بدم می‌آمد. از این که دقیقاً ندانم که کجای راهم و باید چه کار کنم. هر وقت می‌خواستم کار جدیدی را شروع کنم، باید کمی اطلاعاتِ پایه‌ای درباره‌اش جمع می‌کردم و به شیوه‌ی خودم آن را می‌فهمیدم. روزهای آتش‌بس همان بلاتکلیفی است برای ما... نمی‌دانیم باید به این دل‌خوش باشیم که جنگ تمام شد یا دلهره داشته باشیم برای ویرانی‌های آینده. نمی‌توانیم آن را بفهمیم...

قبلاً روزهایی که زندگی سخت‌تر از قبل می‌شد، وقتی بخش سخت‌گیر ذهنم به من می‌گفت برو فلان کار را انجام بده تا از برنامه‌ات عقب نیافتی، بخش سهل‌گیر ذهنم می‌گفت روزگار بر تو سخت گرفته حالا امروز اشکالی ندارد. من هم همان روز به خودم استراحت می‌دادم و فردایش دوباره شروع می‌کردم و واقعاً شروع می‌کردم.

اما امروز دیگر فرمانی نمی‌شنوم.

تابستان -گرم‌ترین فصل سال- آمده اما ذهنم منجمد است. می‌گویند بدن ساعت دارد و خیلی چیزها را می‌فهمد. شب و روز را می‌فهمد، تغییر فصل را هم. اما انگار از بین اندام‌های بدنم، فقط جگرم فهمیده که تابستان شده... جگرم می‌سوزد... نمی‌دانم کدام نور، کدام گرما در کدام روز می‌تواند من را نجات دهد.

پ.ن: این‌بار تصمیم گرفتم به جای محاوره‌، متن نوشتاری بنویسم. نویسنده نیستم و تخصصی هم در ادبیات ندارم. بلد نیستم نوشته‌ی ادبی بنویسم. فقط تلاش می‌کنم با نوشتن، ذهنم را کمی مرتب کنم.

تابستانبولت ژورنالدلنوشتهجنگ
۷
۰
سحابی
سحابی
سحابی؛ قبرستان ستارگان یا محل تولد...؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید