هر بار که از یکی میشنوم «چقدر زود گذشت...»، تعجب میکنم. نمیدانم چرا نمیتوانم تصور کنم که «زود گذشت». اتفاق یک هفتهی پیش برایم کمی دور است، یک سال پیش دورتر و ده سال پیش واقعاً دور.
شاید دیگران از زاویهی به گذشته مینگرند که من نمیبینم. شاید حس نزدیکی به خاطراتشان دارند و دوست دارند آن را نزدیک بدانند و این مدت را عمر خود حساب نمیکنند. شاید آنقدر درگیر مشکلات بودهاند و خواسته یا ناخواسته به اطرافشان دقت نکردند.
نمیدانم! مگر من دقت کردم؟! همه کم و بیش غفلت داریم؛ غفلت از زندگی، خانواده، دوستان و... خودمان! همه درگیریم؛ هر کسی به فراخور سن و جایگاه. شاید مادری که غرق بزرگ کردن بچهها و همزمان مسئولیتهای فراوان بوده، بتواند این ادعا را بکند. ولی این دیدگاه را در طیف مختلف مردم از جوان تا پیر میبینم.
به بزرگ شدن بچههای فامیل که فکر میکنم میبینم روند طبیعی زندگیشان را طی کردند. به سالهای قبل فکر میکنم، دورند و پر از فراز و نشیب. اگر شادی بوده غم هم کنارش بوده...
این همه اتفاق افتاد. خون به جگر شدیم. جان به لب رسید. اینها همه زود گذشت؟؟!
شاید هم مشکل از حافظه باشد؛ حافظهات که قوی باشد، تقریباً همه چیز به یادت میماند. خوب است که حواست جمع باشد و بیشتر وقتها فراموشکاری از تو دور... عوضش دردها را هم به خاطر میسپاری. من هم با جزییات یادم نمیآید چه شد؟ فقط میدانم سخت بود. چقدر و چطورش یادم نیست...
هر چه بود ما دیگر آن آدم سابق نیستیم...
پینوشت: اینها افکار گسستهی من بود و نتیجهی خاصی از حرفهایم ندارم. فقط حس واقعیام را در مواجهه با خاطرات گفتم. اگر نظری دارید میشنوم. شاید دیدگاهم عوض شد و منم به جرگهی «زود گذشت» ها پیوستم!
