
یادم میاد هر موقع که میرفتیم قبرستون، مامان از در ورودی که وارد میشد شروع میکرد به فاتحه خوندن. یه بار تو عالم بچگی ازش پرسیدم: «چرا هنوز نرسیده به قبر فلانی، فاتحه میخونی؟» گفت: «دارم برای همهی کسایی که اینجا دفن شدن فاتحه میخونم.» بعدها خودمم این کارو کردم. یه بار به این فکر کردم که چرا فقط برای کسایی که اینجا دفن شدن فاتحه بخونم؟ پس بقیهی کسایی که قبرستونهای دیگه دفن شدن چی؟ اصلاً کسایی که تو کشورهای دیگه یا هزاران سال قبل مردن چی؟ شاید عجیب باشه ولی از یه جایی تصمیم گرفتم فاتحه رو برای همهی مردههای دنیا بخونم؛ فارغ از مکان، زمان، دین، مذهب و همهی چیزهای دیگه...
اما واقعاً چرا این موضوع برام مهم شد؟
شاید چون از وقتی که یادم میاد درگیر این بودم که چرا بعضی عزیزترن؟ چرا بعضیها مورد بیتوجهی قرار میگیرن؟ چطور میشه که یکی از جمع فاصله میگیره و حس میکنه به این جمع تعلق نداره و اضافهست؟
من درد بیتوجهی و طرد شدن رو حس کردم. سرد بودن رفتار آدمها رو زود تشخیص میدم. هنوز نفهمیدم من اولش از جمع فاصله گرفتم یا اول طرد شدم، بعد تصمیم گرفتم زیاد تو جمع نباشم.
از اون بدتر اینه که همیشه نگرانم نکنه منم بین دیگران فرق میذارم. اصلا فرق گذاشتن یعنی چی؟ آیا باید به همه یکسان توجه بشه؟ طبیعیه که نه. من نمیتونم با غریبهها مثل اعضای خانوادهام رفتار کنم. حتی بچههای یک خانواده هم شرایط متفاوتی دارن. اینو میفهمم...
فقط فکر میکنم این عادلانه نیست که یک نفر کاملا دور انداخته بشه... نباید باعث بشیم که یک نفر محو بشه...
شاید همینه که خیلی نگران نادیده گرفته شدن دیگرانم. حتی نسبت به کسایی که دیگه نیستن. کسایی که یه روزایی مثل خیلی از ماها داشتن یه گوشه دنیا زندگی میکردن، بعدم مردن و الان بعد از سالها حتی اسمشون هم دفن شده و هیچکس اونا رو نمیشناسه...