ویرگول
ورودثبت نام
محدثه صباحی
محدثه صباحی
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

دردِ شیرین

میتوانم اقرار کنم که از فرق سر تا نک انگشتانم درد دارند، دردی که تا پوست و استخوانم میرسد اما حالا دیگر حالم خوب است. تو حال خوب را با چه چیز تعریف میکنی جانِ دل؟ با پولی که از پارو بالا میرود؟ با چهره ای که همه را حیران میکند؟ با خانه و کاشانه ای مجلل؟ و یا حتی با زندگی ای بدون دغدغه؟
تو را نمیدانم اما من حال خوب را با وجود آدمی تعریف میکنم که برایت روی زمین آینه ای از عکس رخ جانان باشد! آینه ای که صفات خدا را رخ تو بکشد. کسی که آنچنان تو را بستاید گویی که کسی جز تو در این جهان نیست، آنچنان تو را ببیند که گویی چشمانش فقط برای دیدن تو خلق شده، آنچنان صدایت زند گویی جز تو هیچ بنی بشری نام ندارد، آنچنان تو را باور کند گویی تو خدای کوچکش روی زمین هستی، آنچنان محافظت باشد گویی حرفه اش همین است، و چنان تو را دوست بدارد و برایت چنین و چنان کند که گویا هدف زندگانی اش چیزی جز این نیست! میدانی وجودی اینچنینی در کنارت فقط و فقط رخ بی رخ خدای را جلوه میکند و اثبات حقانیت این است که اگر یک انسان میتواند تو را چنین دربر بگیرد و وجودت را آکنده از زیبایی بی پایان کند، وجود خداوند چه ها که میکند و نمیکند که تو نمیدانی و از درک آن خارجی!
حالا من همراه با دردی استخوان سوز، خوشبختی را در عمیق ترین لایه های وجود میچشم و شیرینی طعم آن وجودم را لبریز ساخته.

پ.ن: شاید این نوشته یه استعاره اس و طبق احساسات شخصی نباشه پس قضاوت نکنید


•روز چهارم چالش یکسال هرروز نوشتن


دردعشقخداعشق الهیدرد عشق
یه محصل که عاشق هنر و ادبیاته:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید