ویرگول
ورودثبت نام
Ali Mohaghegh
Ali Mohaghegh
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

۱۲ مر‌داد


توضیح: این نوشته را در ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ در دفتر خاطرات روزانه‌ام نوشته‌ام (نشر به‌مناسبت سالگرد!).

| علی محقق |

۱۵ مرداد

روزها منتظر ماندم تا چنین حالت مطبوعی را برای نوشتن به دست آورم. ساعت یک نیمه شبِ نیمه تابستان، در بالکن روی صندلی‌ام نشسته‌ام و به نرده تکیه دادم‌ام. حس دیگری دارد وقتی که زیر آسمان، معلق میان زمین و هوا باشی و شروع به نوشتن کنی؛‌ اصلا همین موقع‌ها است که آدم حس نوشتن پیدا می‌کند. راستی نمی‌دانستم هوای شیراز می‌تواند اینگونه قابلیت خنک بودن داشته باشد. استکان چای بدجور خودنمایی می‌کند؛ آن را سر می‌کشم و ادامه می‌دهم به نوشتن.

آی خداسرشاهده اینجوری نکنید. نمی‌دانم که از بچگی بد عادت شده‌ام یا واقعا خاصیت ذاتی دیگر افراد هم است؛ اینکه روز تولدت غرور بَرَت دارد و حس محبتت لبریز بشود نسبت به همه کسانی که دوست‌شان داری و پیش خود بگویی: ممنون از اینکه روز تولدم را تبریک میگویی؛ یا میخواهی تبریک بگویی ولی رویت نمی‌شود؛ یا اینکه در سر می‌پرورانی که سورپرایزم کنی اما نمی‌دانی روز تولدم چندم مرداد ماه است! ممنونم از همه عزیزانم که از برای بزم این خجسته‌روز لحظه شماری می‌کردند اما اهریمن بدصفت و حسود، هرچه دارد رو می‌کند تا از خاطرشان ببرد یا گرفتاری پیش پای‌شان بیندازد یا ... .

اینجوری است دیگر! روزهای پیش از زادروزم، خیال‌بافی می‌کنم که فلانی مثلا دارد نقشه می‌کشد که آخر تلافی تولد خودش را سر من خالی کند (بگو جبران کند!)؛‌ ترس برم می‌دارد که خب چه کنم فردا با این وضعیت قاراشمیش؛‌ لباس‌هایم اگر کثیف شد حوصله شستن‌شان را ندارم ها! موهایم اگر کثیف شد با چه بشویم‌شان؛‌ کفش نو ام را چه کنم؟! لابد قسمتی از دُنگ تولد را هم باید از جیب بدهم! از فردا باید با مندرس‌ترین لباس‌هایم پا بیرون بگذارم؛‌ خطر هر لحظه در کمین است؛ ممکن است همین پشت در باشد. در را سه قفله می‌کنم. زیر لب تکرار میکنم: مکن ای صبح طلوع... !

جالب‌ترش این است که برفرض محال اگر هم خبری باشد، مطمئنا باز هم سورپرایز می‌شوم. در واقع خودم هم می‌دانم که همه این‌ها خیال‌بافی‌هایی بیش نیست. اصلا لذتش هم به همین است که خیال‌بافی کنی و آخرش به چرندیات ذهنی خودت بخندی و تنهایی قهقهه بزنی از این وضعیت!

ای لعنت بر این اهریمن. یک روز از کل این ۳۶۵ روز سال متعلق به من است؛ درست گذاشته‌ای و همه تلاش خود را متمرکز کرده‌ای تا فقط همین یک روز را  از من بگیری؟! بگذار دیگران کارشان را بکنند.‌ خب بیچارگان می‌خواهند تبریک بگویند؛ چه‌کارشان داری؟! اصلا هیچ اشکالی ندارد؛ خودم تلفن می‌زنم و احوال‌شان را می‌پرسم. فقط می‌ترسم یک‌هو پیش خودشان بگویند آخ که امروز تولدش بود و فراموش کرده بودیم. اگر عذرخواهی کنند چه جوابی بهشان بدهم؟! می‌گویم لعنت بر شیطان؛ آدمی جایزالخطا است دیگر؛ هیچ اشکالی ندارد... .

تلفن می‌ز‌نم؛ از هر دری صحبت می‌کنم، لامصب نمی‌گیرد! لعنت بر شیطان. به  دیگری زنگ می‌زنم. بعدی نیز به همین منوال. انگار کار از دست من خارج است. همه زمین و زمان دست در دست هم داده‌اند تا امروز به فراموشی سپرده شود. ممارست می‌کنم و اجازه نمی‌دهم!

بالاخره که باید کار از جایی شروع شود؛ این بیچارگان، فقط منتظر این هستند که یک نفر جلو بیفتد و تبریک بگوید؛ چه بسا آماده‌اند تا جامه بدرند و برای عرض تبریک شرفیاب شوند و سینه‌چاک در مقابل من، مقام تعظیم فرود آورند. چه اشکالی دارد که کار را خودم آغاز کنم؟ چه لزومی دارد که منتظر دیگری باشم؟

پیام می‌گذارم که : ممنون از دوستی که این هدیه نفیس را به من تقدیم داشتی... . می‌ترسم خجالت‌زده شوند از اینکه چیز با ارزشی برای عرض تهنیت ندارند تا تقدیم نمایند. اما اشکال از خودشان است؛ باید کمی مجازات‌شان کنم! منتظر می‌مانم تا صف پیام‌های تبریک، سرازیر شوند و من هم کمی سرخوش شوم از این حیله‌ دروغینی که به کار بردم! اما باز هم خبری نمی‌شود. ای لعنت بر شیطان!

یکی دو نفر هم که تبریک می‌گویند، جوری وانمود می‌کنم که: ای بابا! بس کنید دیگر! بچه که نیستم. از صبح امروز دارم جواب محبت‌های دیگران را می‌دهم. به هیچ کاری نرسیده‌ام. دیگر این خزبازی‌ها را ازتان نبینم ها. بروید پی کارتان... . جواب همه بی‌محبتی دیگران را سر آن‌ها خالی می‌کنم!

شب که می‌شود، می‌گویم بی‌خیال همه *عزیزان*! اینک خودم هستم و خودم. گویی امسال هم قرار نیست چیز بیشتری از این روز نصیب‌مان بشود. سپاس‌گزارم از صاحب تقویم که اسم مرا در این روز درج نکرد تا بیشتر از این، شرمنده بی‌تفاوتی عزیزانم نشوم! گویی قرار نیست این دوازده مرداد لعنتی تمام شود! یک روز پس از دوازده مرداد؛‌ دو روز پس از دوازده مرداد؛‌ سه روز پس از دوازده مرداد... خبری نشد؟! هنوز هیچ‌کس نیست که بخواهد چیزی به من بگوید؟! اشکالی ندارد اگر ۱۲ و ۱۴ را اشتباه گرفته‌ای ها. نه! انگار واقعا خبری نیست.

آخرش هم قهر! ای لعنت بر شیطان. خلاصه چند روزی طول می‌کشد تا دوباره سر حال شوم. یادم باشد تا روز تولد *عزیزانم* حتما جبران کنم!

پینوشت: با چاشنی طنز و اغراق

#94

مردادشیطاننوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید