با امدنت عطر بابونه در هوای اتاق پیچید
در زیر پایت فرش به سان باغی پر گل تبدیل شد و پرندگان رقص بال های خود را به رخ هم کشیدند.
گمان میکردم شکوفه های درخت روزه قهر با من دارند تو امدی و زمین شکوفه ریزان شد
من که صدای گریه روان بود در وجودم با امدنت جهان از صدای خنده من کر شد.
من که نهالی بی اب در کویری پنهان بودم با امدنت سپیداری شدم که رگ به رگ ساقه ها و برگ هایم پچ پچ عشق تو را میکردند.
اسم مرا بنویس روی کاغذ و درجیب آن پیراهن سبزت بگذار
تا نام من با هر قدم تو در هوای بهاری با عطر عشق تو متبرک شود
اما من نام تو را چون تکه نانی مقدس میبوسم و بر پیشانی ام حک میکنم تا همگان بدانند تنها عشق است که ارزش فخر فروختن دارد.