ویرگول
ورودثبت نام
محمدعلی اکبری
محمدعلی اکبری
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان کودکانه؛ اردوان در میان برف‌ها گم شد!

فصل اول: هیجان برف بازی

در یک روز سرد زمستانی، اردوان پشت پنجره خانه نشسته بود و با چشمانی برق زده به دانه‌های برفی که آرام از آسمان می‌باریدند، نگاه می‌کرد. هر دانه برف در نور ملایم خورشید می‌درخشید و اردوان محو تماشای دانه‌های جادویی برف بود.


خانه کوهستانی اردوان در روستای کوچکی به نام کدیر در کوه‌های مازندران قرار داشت که حالا همه‌چیز در آن زیر لایه‌ای ضخیم از برف پنهان شده بود. او همواره عاشق برف بود؛ نرمی و سفیدی برف و سکوت محضی که با آمدنش همه‌جا را فرا می‌گرفت، برایش جادویی بود.

اردوان نگاهی به اطرافش انداخت. مادرش در آشپزخانه مشغول پختن شیرینی‌های نوروزی بود و صدای ملایم موسیقی از آشپزخانه به گوش می‌رسید. او می‌دانست که اگر از مادرش اجازه بخواهد، او به دلیل سرمای هوا و برف شدیدی که می‌بارید، اجازه بیرون رفتن و برف بازی را به او نخواهد داد.

با هیجانی که داشت، اردوان تصمیم گرفت یواشکی و بدون اطلاع مادرش بیرون برود. او کاپشن ضخیم خود را پوشید، کلاه و دستکش‌هایش را به دست گرفت و با احتیاط کفش‌های برفی‌اش را پوشید. اردوان نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود که کسی متوجه حرکت او نشده است و سپس به آرامی درب پشتی خانه را باز کرد و به بیرون قدم گذاشت.


هوای بیرون سردتر از آنچه اردوان تصور می‌کرد بود، اما این سرما نمی‌توانست هیجان او را برای برف بازی کم کند. او با قدم‌هایی بلند و پر از شادی شروع به دویدن و پریدن بین دانه‌های برف کرد، هر از گاهی توپ برفی درست می‌کرد و به سمت درختان اطراف پرتاب می‌کرد. اردوان با هر پرتاب، با صدای خنده‌اش هوای سرد را گرم می‌کرد.

فصل دوم: برف‌های دست نخورده

اردوان عاشق برف‌های دست نخورده بود. دانه‌های برف که با هر لحظه شدت بیشتری می‌گرفتند، دنیایی از سفیدی و زیبایی را پیش روی او گسترده بودند. اردوان با هر قدم از خانه دورتر می‌شد، جایی که برف‌ها نرم‌تر و لایه‌های آن ضخیم‌تر بود.


او به بازی در دامنه کوه‌های اطراف خانه، جایی که پر از برف‌های دست نخورده بود، مشغول شد. اردوان، در هیجان بازی و کشف مکان‌های تازه، ناخودآگاه از خانه دور شد. برف شدید و مه غلیظی که همه‌جا را فرا گرفت، دید او را محدود کرد و کم کم، خانه‌ای که لحظاتی پیش پناهگاه او بود، دیگر دیده نمی‌شد.

اردوان که حالا در میان شدت برف و مه غلیظ قدم می‌زد، احساس نگرانی و ترس را در دلش حس کرد. او می‌دانست که باید به نحوی به خانه بازگردد، اما همه جا به یک اندازه سفید و یکسان به نظر می‌رسید. صدای باد که با شدت در میان درختان سوت می‌کشید، تنها همراه صدای قدم‌های او در این سکوت مطلق بود.


اردوان برای لحظاتی ایستاد و به دوردست‌ها خیره شد، به امید اینکه نشانی از خانه یا راه بازگشتی را بیابد. اما همه‌چیز زیر لایه‌ای از مه و برف پنهان بود. او می‌دانست که ایستادن در این سرما فایده‌ای ندارد و باید راهی برای بازگشت پیدا کند.


فصل سوم: راه بازگشت به خانه

در آن لحظه، ایده‌ای به ذهن اردوان رسید. او به یاد آورد که در داستان‌هایی که مادرش برایش می‌خواند، گاهی قهرمانان با دنبال کردن ردپای خود، راه بازگشت به خانه را می‌یافتند. اردوان با امیدی تازه، به دنبال ردپای خود که بر روی برف باقی مانده بود، نگاه کرد و تصمیم گرفت آن‌ها را دنبال کند تا شاید بتواند به خانه بازگردد.


اردوان با احساسی از سرما و خستگی، تصمیم گرفت قدم‌های خود را دنبال کند. سرمای هوا به حدی بود که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود، به طوری که دست‌های کوچکش را جلوی دهانش گرفت تا هوای گرم نفسش، کمی دست‌هایش را گرم کند. پاهایش، حتی در داخل کفش‌های برفی‌اش، سرد و یخ زده بودند، و هر قدمی که برداشت، احساس سرمای بیشتری به او دست می‌داد.

اردوان داشت گرسنه می‌شد و صدای معده‌اش بلند شده بود. او آرزو می‌کرد کاش می‌توانست یکی از شیرینی‌های مادرش را که در آشپزخانه پخته می‌شد، بخورد. اما بیش از همه، دلش برای مادرش و خانه‌ی گرمشان تنگ شده بود. تصور خانه‌ای گرم، جایی که مادرش منتظر بازگشت او بود، و شیرینی‌هایی که با عشق پخته می‌شدند، به او امید و قدرت می‌داد.

با این افکار، قدم‌های اردوان محکم‌تر شد. او با تمام توانی که داشت، به دنبال ردپای باقی‌مانده بر روی برف، حرکت می‌کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار باعث می‌شد که او به خانه و گرمای آغوش مادرش نزدیک‌تر شود. اردوان می‌دانست که باید بر سرما و خستگی غلبه کند، برای بازگشت به آن جای امن و عشقی که در انتظار او بود.

فصل چهارم: آغوش مادر

پس از یک سفر طولانی و سرشار از ماجرا در سرما و برف، اردوان سرانجام به خانه رسید. خستگی و سرما در تمام وجودش نفوذ کرده بود، اما دیدن خانه، چراغ‌های گرم و روشن آن، احساس امنیت و آرامش را به او بازگرداند. مادرش، که با نگرانی اطراف خانه به دنبال او می‌گشت، ناگهان چشمش به اردوان افتاد. با دیدن او، نگرانی و ترس چندین ساعته از دلش برخاست و با شتاب به سمتش دوید.


مادر اردوان او را در آغوش گرفت و با محبتی بی‌پایان او را بوسید. اشک‌های شادی و تسکین بر گونه‌هایش جاری شد، در حالی که اردوان را محکم به خود می‌فشرد. او با مهربانی، اردوان را به داخل خانه برد، جایی که گرما و آرامش حکمفرما بود.

بلافاصله، مادر اردوان لباس‌های خیس و سرد او را عوض کرد و لباس‌های گرم و راحتی برایش پوشاند. سپس او را جلوی شومینه هیزمی نشاند، جایی که آتش با شعله‌های زبانه کشان، فضای اتاق را گرم و روشن کرده بود. مادر اردوان، در حالی که هنوز او را در آغوش گرفته بود، اجازه داد گرمای آتش به تدریج تمام وجود او را نوازش دهد.

چند لحظه بعد، مادر با شیرینی گرمی که تازه از فر خارج شده بود و یک فنجان چای نبات داغ بازگشت. طعم شیرینی‌های خانگی و عطر چای، همراه با گرمای آتش، به اردوان احساس آرامش و سیری بخشید. این لحظات، پس از سفر سرد و دشواری که پشت سر گذاشته بود، برای او معنایی دوباره از خانه و عشق مادری را تعریف کرد.


اردوان، در حالی که از شیرینی و چای لذت می‌برد و در کنار شومینه گرم می‌شد، دریافت که بزرگ‌ترین ماجراجویی‌ها و کشف‌ها ممکن است در خارج از خانه اتفاق بیفتند، اما هیچ چیز نمی‌تواند جایگزین حس امنیت، گرما و محبتی شود که در بازگشت به خانه و آغوش گرم خانواده تجربه می‌‌شود.

فصل پنجم: تصمیم بزرگ

در آن شب، در حالی که اردوان جلوی شومینه گرم و روشن نشسته بود و از گرمای آتش و محبت مادرش لذت می‌برد، در دل خود تصمیمی مهم گرفت. تجربه‌ای که به تازگی پشت سر گذاشته بود، درس‌های بزرگی به او آموخته بود؛ از جمله اینکه چگونه می‌توان با تفکر و امید، در مواقع دشوار راهی برای بازگشت پیدا کرد. اما مهم‌تر از همه، اردوان فهمید که تصمیم‌های شتابزده و بدون توجه به نگرانی‌های عزیزانمان، می‌تواند پیامدهایی داشته باشد که فراتر از آنچه تصور می‌کنیم، اثرگذار باشد.


او به خود قول داد که تا زمانی که بزرگتر شود، دیگر هرگز بدون اجازه مادرش از خانه بیرون نرود. اردوان درک کرد که این تصمیم، تنها به معنای رعایت قوانین خانه نیست، بلکه نشان‌دهنده احترام و درک او از نگرانی‌ها و دلسوزی‌های مادرش بود. او متوجه شد که امنیت و آرامش خانواده، ارزشی است که باید قدردان آن بود و حفظ آن، مسئولیتی است که بر دوش هر عضوی از خانواده قرار دارد.

اردوان، با این تصمیم و درس‌هایی که از این ماجراجویی آموخته بود، احساس بلوغ و مسئولیت‌پذیری بیشتری کرد. او دریافت که هر تصمیمی که می‌گیرد، نه تنها بر زندگی خودش، بلکه بر زندگی عزیزانش نیز تأثیر می‌گذارد. از آن شب به بعد، اردوان با نگاهی جدید به جهان اطرافش نگاه کرد، جهانی که همچنان مملو از ماجراجویی و کشف است، اما اکنون او می‌دانست که چگونه با عشق و مسئولیت، در آن قدم بگذارد.

اردوانبرفداستان کودکانهداستان بچگانهداستان هوش مصنوعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید