ویرگول
ورودثبت نام
محمد بیک زند
محمد بیک زند
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

جنگجوی خسته

گلادیاتور
گلادیاتور

«بچه‌ها برید کنار آجر نخوره تو سرتون» این جمله را گفتم و آجر مثلثی شکل نوک‌تیز را به سمت توپی که بالای درخت گیر کرده بود، پرتاب کردم. زیر آجر ایستادم. آجر چرخید و چرخید و مستقیم روی سرم فرود آمد. بچه‌های محل از ترس فرار کردند. 7 یا 8 سال داشتم. قطره‌های خون از بین انگشتانم روی زمین می‌چکید. دور حیاط شمالی خانه‌مان می‌چرخیدم و فریاد می‌زدم. هر چه قدر که خون بیشتری می‌دیدم، صدایم بلندتر می‌شد. ادامه‌ی این داستان را کامل فراموش کرده‌ام. انگار بخشی از خاطراتم را قیچی کرده باشند. حتی تصاویر تار را هم به خاطر نمی‌آورم. آن قسمت مهم مغزم، پاک شده است.
یک بار دیگر لبه‌ی‌ دیوار همسایه کناری‌مان، روی چهارپایه‌ی دست‌ساز بابا ایستاده بودم. توحید پسر همسایه، از آن‌ سمت دیوار بالا آمده بود. یک حشره کوچک را داخل لیوان اسیر کرده بود. با کف دستانش و لیوان، زندانی برای آن حشره بزرگ و سبز ساخته بود. مشغول بررسی حشره موذی بودیم که یک آن فرار کرد. از لیوان به بیرون پرید و فریاد آزادی سر داد. در همان لحظه پاهای من روی چهارپایه بلند دچار لغزش شد. به طناب‌های رخت گیر کردم. با سر و صورت به زمین کوبیده شدم. ارتفاع نسبتا زیادی برای من داشت. باز هم تصاویر بعدی را یادم نمی‌آید.
البته تکه تکه چند تصویر گنگ را به خاطر می‌آورم. خون بالا می‌آوردم. خونِ زیاد و غلیظ. با پیکان زردِ چراغ گردِ بابای توحید، راهی بیمارستان‌های مختلف شدیم. از شدت وخامت هیچ بیمارستانی پذیرش نمی‌کرد. ترس از ضربه شدید داشتند. ترس از لخته شدن خون در مغز، شریان‌های اصلی و شکستگی استخوان بینی داشتند. ترسِ اینکه، نکند کاری از دستشان ساخته نباشد و تلف شوم. شب سختی بود. نگرانی و استیصال را در چشم‌های مامان حس می‌کردم. رنج و اندوه بزرگ را از لرزش صدا و دست‌هایش حس می‌کردم. در نهایت در یکی از بیمارستان‌های شهریار پذیرش شدم و اولین شب جدایی ما فرا رسیده بود. تا قبل از این حادثه، هر شب با خیالی راحت می‌خوابیدم، اما شبِ بیمارستان، شب نحسی بود. ترس داشتم. حس رها شدن، گم شدن. صبح که شد، وقتی چشم‌هایم را باز کردم، در کنار تخت مامان ایستاده بود. برایم جایزه گرفته بود. پاک‌کن، مداد، تراش، خودکار و دفترهای رنگارنگ.
حالا شب‌ها قبل از خواب همان صبح آفتابی را تصور می‌کنم. به اینکه وقتی چشم باز می‌کنم، مامان را ببینم. با همان صورت سفید و قد بلند. در تمام این سال‌ها حسابی جنگیده‌ام، اما گاهی نمی‌توانم. روی پا ایستادن سخت می‌شود. جنگجوی درونم این شب‌ها لباس رزم را از تنش در می‌آورد. بدون زره به عکس‌ها و خاطرات خیره می‌شود و شروع به سوال می‌کند، اما به هیچ جوابی نمی‌رسم و در نهایت بوی سیگار در خانه پخش می‌شود.

ترسخستهجنگجونویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید