الحق که این مقاله خیلی حقه و سمه بریم ببینیم راسل چی گفته و درگیر چی بوده که بیانش کرده:
راسل اول اولش یه سوال میپرسه:
IS there any knowledge in the world which is so certain that no reasonable man could doubt it?
یه جورایی داره میگه:
آیا در جهانی که یک انسان با عقل سلیم به وجود اون شکی ندارد و اونقدر یقین داره بهش، دانسته ای یا دانشی وجود دارد؟
میگه به نظر جواب این سوال ساده میاد ولی این سوال از اون سوالای خیلی سختههه...
در جستجوی یقین،طبیعیه که با تجارب حسی لحظه حال شروع کنیم و یه جورایی میشه گفت دانش ما از این تجارب گرفته میشه اما هر اظهار نظری در مورد اونچه که تجارب حسیمون فوری به ما میگن به احتمال زیاد اشتباهه.
خودش یه مثالی میزنه:
It seems to me that I am now sitting in a chair, at a table of a certain shape, on which I see sheets of paper with writing or print. By turning my head I see out of the window buildings and clouds and the sun. I believe that the sun is about ninety-three million miles from the earth; that it is a hot globe many times bigger than the earth; that, owing to the earth's rotation, it rises every morning, and will continue to do so for an indefinite time in the future. I believe that, if any other normal person comes into my room, he will see the same chairs and tables and books and papers as I see, and that the table which I see is the same as the table which I feel pressing against my arm. All this seems to be so evident as to be hardly worth stating, except in answer to a man who doubts whether I know anything.
خب خب
میگه که به نظرم میرسه که الآن نشستم روی یه صندلی و جلوم یه میزه که شکل خاص خودشو داره من برگه هایی از نوشته ها و پرینت هایی رو هم میبینم.وقتی سرمو میچرخونم بیرون پنجره ساختمونا و ابرها و خورشید رو میبینم.من باور دارم که خورشید نود و سه میلیون مایل با ما فاصله داره یه کره آتشی و داغه که خیلی از زمین بزرگتره و امواجشو پخش میکنه و بخشیش به زمین میرسه،هر روز صبح طلوع میکنه تا زمان نامشخصی این کارشو هر روز تکرار میکنه.من باور دارم که هر آدم عادی دیگه ای هم بیاد توی اتاقم همین چیزایی که من دیدم رو وصف میکنه به نظر می رسه که همه اینها اونقدر واضحه که به خیلی ارزش بیان کردن رو نداره، مگر در پاسخ به مردی که شک داره آیا چیزی می دونه یا نه.
بیاید روی میز تمرکز کنیم و بررسیش کنیم:
در چشمان و نگاه راسل میز مستطیلی و قهوه ای براقه.وقتی لمسش میکنه یه جسم صاف و سرد و سفت رو متوجهش میشه.یه بارم با دست یه ضربه بهش میزنه و صدای چوب رو میشنوه.هر آدم دیگه ای هم که این حواسش کار میکنن همه این برداشت های راسل رو تایید میکنه.
اما وقتی یه کم دقیق تر و عمیق تر نگاه کنیم بخش های مختلف میز با بازتاب های مختلف نور براش با درخشانی متفاوتی ادراک میشه اصلا بعضی جاهای میز که نور زیاد خورده بهش سفید شده!!!خودش هم میدونه اگر حرکت کنه این بازتاب نور فرق میکنه و با زوایای دید مختلف تغییر میکنه و میگه اگر دو نفر همزمان با هم به میز نگاه کنن. چیز یکسانی نمیبینن و زوایای مختلف برخورد نور تصویر کمی متفاوتی رو توی ذهن فرد ایجاد میکنه.
حالا قبول دارید که این تفاوتا برای بیشتر اهداف روزانمون فرق آنچنانی نداره اما برای یه نقاش چطور؟؟
یه نقاش معمولا یاد میگیره که اشیا رو اون جور که ظاهر نشون میده ببینه...
اینجا یه مشکلی یه کم پر رنگ تر میشه:این که چه فرقی بین نمود و واقعیت هست یا بهتره بگیم بین این که اجسام و اشیا اونطور که به نظر میرسند و این که جدی چه چیزی هستند چه تمایزی هست؟
راسل میگه نقاش میخواد بدونه که اجسام چطور به نظر میرسن و اونو بکشه از طرفی آدم عادی و فیلسوف میخوان بدونن که اونا چی هستن؟
حالا کدوم رنگ میز واقعی بود از نقطه تظرای مختلف؟؟میشه گفت کدوم رنگ واقعی تره؟؟حتی راسل مثالای بهتری میزنه میگه اگر رنگ نورو تغییر بدیم از یه نقطه هم میزو یه جور دیگه میبینیم بازم ادامه میده میگه عینک آبی بگذاریم یه جور دیگه میبینیم توی تاریکی هم که اصلا رنگی رو نمیبینیم:)
This colour is not something which is inherent in the table, but something depending upon the table and the spectator and the way the light falls on the table.
اینجا یه چیز جدید میگه:
میگه این رنگ ها که میبینیم چیزایی ذاتی برای میز نیستن و وابسته ان به میز و تماشاگر و نوری که به میز برخورد کرده.
راسل میگه حتی بریم سراغ بافت میز باز هم مشکلاتمون حل نمیشه.
میگه با چشم عیر مسلح نگاه کنیم بهش یه سطح صاف میبینیم ولی با چشم مسلح به میکروسکوپ ببینیم پستی بلندی های بافت چوب رو میبینیم.
باز هم راسل میره جلوتر و میگه حتی شکل میز هم یکسان دیده نمیشه و از زوایای مختلف کمی اشکال متفاوت دیده میشن و ذهن ما با تجربه یاد گرفته برداشت کنه شکل (واقعی) رو از چیزی که دیده میشه.
حتی با حس لامسه و شنوایی هم باز مشکل داریم.شما در نظر بگیرید که میز رو آروم لمس میکنم یا محکم، تجربه متفاوتی خواهم داشت.حتی این که کجای بدنم میز را لمس کنه ادراک متفاوتی رو به وجود میاره مثلا قسمت عضلانی نرم تر و قسمت استخوانی سفت تر احساس میشه.ضربات مختلف به میز هم صداهای مختلفی از چوب میتونه ایجاد کنه.
تا اینجای مقاله راسل به یه نکته ظریفی میرسه:
برای ما واضحه که میز واقعی اگر واقعا یکیش وجود داشته باشه دقیقا شبیه اونی نیست که در لحظه با دیدن و لمس کردن و شنیدن تجربه میکنیم.دو تا سوال اینجا به وجود میاد.
خب ادامه اش بمونه برای بخش دو گزارش.
خسته نباشید فعلا:)