پراید سفید رسید. سوار شدم. مردی با صورت سرمادیده و کمی سرخ بود. معلوم بود اصالت تهرانی ندارد و سرمای هوا به تدریج پوستش را کمی سرخ کرده بود. به من گفت بیا و جلو بنشین. گفتم همین عقب راحتم جناب، ممنون. گفت ای بابا همه میروند عقب مینشینند و ما رانندهها تنها میمانیم. اعتنایی نکردم و لبخندی زدم. راه افتاد. با خود به آرامی صحبت میکرد:« خداروشکر خلوت است. نیم ساعت بیشتر راه نیست. » هر از چند گاهی نکاتی میگفت و منتظر تایید من بود. « شما هم حس کردید هوا انگار بهاریست؟ انگار در برج یک هستیم.» من که تلاش میکردم با جوابی کوتاه از سر خود باز کنم گفتم:« چه بگویم والا! هوا کثیف است فقط. هیچ چیز نمیشه دید » تایید کرد و گفت:« فقط تهران اینگونه است. شهرستان ما همیشه خدا آسمان صاف و تمیز است.» تایید کردم و باز هم همان لبخند ساده. کمی گذشت. از من پرسید:« رابطهات با آهنگ چطور است؟ بگذارم؟ » گفتم بله بله راحت باشید من مشکلی ندارم. یک گوشی دیگر از داشبورد ماشینش در آورد و آهنگی سوزناک پخش کرد. من هم که سلیقهام خیلی مطابق ایشان نبود، هندزفری خود را به راه کردم و مشغول خود شدم. برای لحظاتی سرم را بالا آوردم و از آیینه جلویی با راننده چشم در چشم شدم. چشمانش قرمز شده بود. انگار واقعا اشک ریخته بود. کمی صدای آهنگم را کم کردم و متوجه شدم آهنگ در پس زمینه در حال پخش شدن است. کمی جا خوردم. در ترافیک بودیم. ناگهان گفت:«این تهران همهجوره بد است. یعنی همین الان قرار باشد برگردم شهر خودمان شب خاور را بار میزنم. ولی حیف که نمیتوانم دختر و همسرم را راضی کنم.» من هم که متوجه غمش شده بودم کمی شعور به خرج دادم و این بار بهتر جواب دادم:« ای بابا، بله تهران واقعا شلوغ شده است. همهش سردرد است. شما اهل کدام شهر هستید؟» خوب جواب دادم خیر سرم. جواب داد:« تبریز. بناب تبریز هستیم. ۳۰ دقیقهای تا خود تبریز راه دارد. آنجا انقدر شلوغ نیست میتوان نیمساعته رسید به خود تبریز. همه چی آنجا خوب بود. ما شوخی شوخی اومدیم تهران.» گفتم :«چطور؟» حس کردم حالش کمی بهتر است و یک همراه پیدا کرده است. ادامه داد:« شب بود و سر شام بودیم. دخترم با ناراحتی گفت بابا چه میشد ما فارس میبودیم و فارسی حرف میزدیم؟ چقدر ما بد شانسیم.» اهنگ در گوشم را قطع کردم و تمرکزم را به او سپردم. « من هم گفتم کاری ندارد که. دخترم تعجب کرد که چطور؟ زنم هم میخندید و به دخترم میگفت سادهای؟ من هم برای اینکه خوشحالش کنم و روی خانمم را کم کنم گفتم اصلا همین الان وسایل را جمع کنیم برویم تهران. دخترم که نمیدانست چه کند گفت یعنی همین الان؟ گفتم همین الان. همسرم باور نمیکرد و من هم با جدیت گفتم چرا نشستهای؟» در این بین خودروی چپ شدهای در راه دیدیم. داستان به کل عوض شد. ناگهان با هیجان گفت :« ببین شما. معلوم نیست در تهران چگونه رانندگی میکنند که ماشین به اینگونه چپ شده است. سرت را درد نیاورم ما جمع کردیم و با یک چمدان کوچک ساعت ۱۰ شب راه افتادیم و سه و نیم چهار صبح رسیدیم تهران. به سراغ هتل و مهمانخانه نرفتیم. همانجا در ماشین صندلیها را خواباندیم و خوابیدیم. صبح بیدار شدیم و جای شما خالی رفتیم یک صبحانه زدیم و منتظر شدیم تا بنگاهها باز شوند. دختر و همسرم به کلی خوشحال بودند و باورشان نمیشد. شاید باورت نشود ولی همان اولین خانه را که در بنگاه دیدیم پسندیدیم و اجاره کردیم. طوری خوشحال بودیم که بعد از گرفتن کلید همدیگر را سه نفری بغل کردیم و گریه کردیم.» میخکوب فقط داشتم گوش میدادم. «همان روز برگشتیم تبریز و کل خانه را خالی کردیم و با تمامی وسایل به تهران آمدیم.» بخش اول داستان تمام شده بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. همهش استرس این را داشتم که مبادا قیمتهای بالا در تهران اذیتشان کرده باشد یا مثلا مبادا نیش زبانها اذیتشان کرده باشد. میگفت من هم اینجا فقط در اسنپ کار میکنم. نه کسی را میشناسیم نه انچنان پولی داریم که کسب و کاری را به راه اندازیم. هر چقدر هم که میگویم بیایید برگردیم قبول نمیکنند. دخترم میگوید پدر دیگر چیزی از تو نمیخواهیم. حتی لباس نو. ما همینگونه که هست خوشحالیم و راضی. تو بهترین پدر دنیا هستی. فقط بگذار همینجا بمانیم. اینجا خیلی خوب است. من هم که زورم نمیرسد. آخر میدانی دخترم در درسهایش زرنگ است و باهوش. چند زبان بلد است. چند سال پیش تافل گرفته است. برای همین دلم نمیآید برش گردانم. آخر اینجا پایتخت است. کارهای مهم مملکت اینجاست و دخترم راه پیشرفت دارد. خیلی جالب است آن روز به من میگفت بابا انگار زبان خودمان را یادم رفته است. تقریبا دیگر فارس شده ایم. فقط کاش میتوانستیم شناسنامهام را هم عوض کنیم که محل تولد من تهران باشد نه تبریز. میخواستیم یک برادر کوچکتر برایش بیاوریم تا کمی از تنهایی در بیاید که قبول نمیکرد و میگفت نمیشود که در شناسنامه او تهران ثبت میشود و برای من تبریز است. » از شرمندگی نمیدانستم چه بگویم. آخر مگر ما تهرانیها چه تحفهای هستیم که این دختر اینقدر به زندگی در آن افتخار میکرد. تنها به این جمله که « ای بابا! قسمت اینطور بوده انگار. انشاالله که همه چی درست شود » بسنده کردم و به مقصد رسیدیم...