او از دردناکترین رنجها و تاریکترین خاطراتم تغذیه میکرد
غم و غصههایم کم نبود، پس خورد و خوراک خوبی هم داشت و هرروز بزرگتر میشد
کمی از اعصابخردیهایم میل میکرد. کمی از تهماندههای مشکلات روز قبلی. گاهی بیخوابیهای مادرم را ناخنک میزد. گاهی منتظر مینشست تا ببیند پدر با چه خبرهای بدی به خانه برمیگردد. صبحانهاش شده بود هجمه دلنگرانیهایم از اخبار صبحگاهی و شبها باوجود تمام آن اندامهای سنگین و چربیهای آویزانش، بدن سرد و بی حالم را بغل میکرد و با آن دستهای بزرگ سردش، مطمئن میشد که امشب هم شب خوبی نیست
از خوشحال نبودنم خوشحال بود
از غمگین نبودنم غمگین میشد
از هوای سمی سرفههایم نفس میکشید
و با کثیفیهای این بدن چرکین خودش را میآرایید
او قسمتی از من بود
و من تمام آن چیزی که او داشت
آخرش نفهمیدم من تنهاترم یا او؟