صادقانه می گویم هرگز اسمش را نشنیده بودم و نمی دانستم کیست؟ یک شب در یک گروه واتساپی یکی از دوستانم کلیپی فرستاد که عجیب تکانم داد. کلیپی از برنامه #کتاب باز. همان که عمو حاتم مهمانش بود. کلیپ از پیج #مسعود_بهنود برداشته شده بود. به صفحه بهنود رفتم و کامنتها را خواندم دیدم همان دوستم @salehisarasyab کامنت گذاشته که جناب بهنود کاش از #احسان عبدی پور هم نام می بردید که او را پیدا کرده و به برنامه آورده.
از برنامه #کتاب باز اطلاعات زیادی نداشتم چون خیلی وقت است که تلویزیون نمی بینم حالم را به هم می زند. برای خانواده ما تلویزیون فقط یک معنی دارد وقتی امیر روشنش می کند می فهمیم صبح شده است. همین... تنها کارکردش همین است.
حالت و پوشش عمو حاتم در آن برنامه و میزان دانسته هایش کلا ساختارهای ذهنی ام را به هم ریخت. رفتم سراغ سرچ درباره عبدی پور. یک کانال تلگرامی پیدا کردم که نوشته بود این کانال متعلق به ایشان نیست اما تمام پادکستهایش آنجا بود. رفتم تک به تکشان را دانلود کردم و بارهای بار گوششان دادم و به هر که می رسیدم میگفتم بشنود. از ممو سیاه شروع کردم و صفر کلوین که از علی باشو شنید و کلا شیفته آن مکان انتزاعی شد. بعد بمبوله و بردهایی که غمشان از هزار باخت سنگینتر است. دنیای جیجو و رفاقتش با احسانو برایم شگفت انگیز بود. با شنیدن مصاحبه #حیدو هدایتی و صداقتی که در کلامش موج میزد هر بار می شکفتم اما وقتی به مصاحبه #حامد عسکری می رسیدم قلبم تکه تکه می شد وقتی با بغض می گفت:«احسان! من دلم برای کاشی های خونه مون تنگ میشه». آخر او اهل #بم بود و زلزله خانواده اش را از او گرفته بود.
تمام کاراکترهای قصه هایش را دوست داشتم اما یکیشان دلم را بدجور می کشاند سمت خودش. در قصه رفیقهای مکزیکی یکی از کاراکترها در افتتاحیه اغلب زندانها از داخل حضور داشته و حالا دیوار میگیرد تا راه برود وارد #قهوه خانه_ناجی میشود رو به زاغو میکنه و میگه :« دوتا کبوتر دیگم مرد امروز صبح مرده شونو دیدم» . بعد بهش میگن کبوتر بازی ادم خودشو میخواد چرا حالا؟؟ او سرش را تا دلش بخواهد پایین نگه می دارد و آرام می گوید:« تنهایی... به خاطر تنهایی». من اینجا که می رسم بی هیچ تردیدی صورتم کامل خیس است. نجاتو را انگار همزاد بوده ام همواره. یک قرابت عجیب با او در خودم حس می کردم...
من غرق در دنیای هزارتو اما ساده احسانو بودم و اغلب وقتم صرف شنیدنش میشد که یک شبه دوست آن ایام - که بعدها نشان داد هیچ نسبتی با دوستی و انسانیت ندارد، از یک چیز دیگر سخن گفت. پیام داد که تو «فتواهای عاطفی» را از احسانو شنیدی؟ گفتم نه. نوشت که در یک پیج از بهترین پادکستی که شنیده اید پرسیدند اغلب این را می گویند.رفتم سراغش و چندین بار مداوم به گوش جان نیوشیدمش. ماجرای یک پسرفلسطینی-سوری_سوئدی است به نام #غیاث المدهون. فوق العاده توصیفش می کند. یک جاییش از ننه اش که درد کشکک زانو امانش را بریده حرف می زند اما همین زن در میان غر گرما با همان درد پا میشود و می رود کنار انسانی اگر شنیده باشد که کسی دردی دارد. ننه اش از درد آدمها سهم می برد و اولین نفر می رفت دانگش را از درد برمی داشت.
با دو نفر از دوستانم که ساکن بوشهرند تماس می گیرم و از آنها می خواهم مکانهایی مانند قهوه خانه ناجی،پل پوردرویش،قبرستان شکری را به همراه چند کاراکتر قصه ها را برایم پیدا کنند. آدم هایی با نامهای نجاتو,زاغو،مختارو،جیجو و... پاسخ دوستانم اما چندان امیدوارانه نبود مکانها را بلد بودند اما موسی می گفت این شخصیت ها وجود خارجی ندارند در ذهن نویسنده اند. مسرور اما امیدوارانه می گفت هرجا باشند پیدایشان می کنیم.خ دوستانم اما چندان امیدوارانه نبود مکانها را بلد بودند اما موسی می گفت این شخصیت ها وجود خارجی ندارند در ذهن نویسنده اند. مسرور اما امیدوارانه می گفت هرجا باشند پیدایشان می کنیم.
در قبرستان شکری میخواستم آرامگاه محمد شاه را ببینم. من فوتبالی بودم شدید اما بعد از پادکست محمد شاه دیگر فوتبال ندیدم حتی جام جهانی را. برایم معنی نداشت دیگر بعد از قصه آن باخت شاهین بوشهر که چند نوجوان با چشمانی اشکبار هلهله کردند تا محمد شاه باخت شاهین را متوجه نشود دیدم چقدر مسخره و در عین حال غم انگیز است آدمها در ماجرایی که خود در آن نقشی ندارند به قیمت افتادن اشکهایی زلال از چشم کودکانی در آن ور سکوها و پای گیرنده ها به هوا بپرند و شادی کنند. این شادی که مابه ازایش غم دیگری است چه ارزشی می تواند داشته باشد؟ پس قیدش را برای همیشه زدم.
پس از مدتی که هوا خنک شد تصمیم گرفتم بروم بوشهر و رفتم.قبل از آنکه وارد ماجراهای گشتنم دنبال ادمها شوم لازم دیدم از دو دوست عزیزم مسرور و موسی و خانواده های عزیزشان صمیمانه سپاسگزاری کنم. شام را خانه مسرور بودم خانمش آنقدر مهربان و خونگرم بود که تمام تلاشش را می کرد که من احساس غربت نکنم و دخترش ... من به این دختر عجیب ارادت دارم. بسیار ساده و صمیمی بود داشت برای کنکور ارشدش آماده میشد. رفتم توی اتاقش و کتابهایش را دید زدم. یک کتاب که اسمش یادم رفته پیشنهاد کرد که حتما بخوانم. کتاب ملت عشق آلیف شافاک را بین کتابهایش دیدم. درباره اش حرف زدیم گفت عمو من نفهمیدم چه نیازی به داستان موازی شمس و مولانا بود؟ گفتم عجیب است که شیوا دخترم هم دقیقا همین را پرسید. بعد توضیح دادم که نویسنده خواسته یک مصداق هم برای مدل رهایی مولوی بعد از ملاقات شمس بیاورد. البته دلم میخواست بگویم که مردم کتابهای کم حجم را دوست ندارند حتی کتابخوانها و نویسنده هم فکر فروش اثر خود هست و ادامه دهم که دوتا از بهترین کتابهایی که خواندم دو کتاب کم قطر بودند. دیوار اثر ژان پل سارتر و دیوانه اثر آلبر کامو اما نگفتم. تارا خانم دختر دوستم مسرور را یک بار دیگر بیرون از خانه دیدم هر چقدر در خانه بسیار ساده و خودمانی و صمیمی بود بیرون شبیه یک عصیان بود نمی دانم چرا تصور می کنم او و دخترم شیوا و دیگر دخترهای روشن این سرزمین قادرند رنج تحمیل شده بر گُرده زنان این سرزمین را از حلقوم تاریخ بیرون بکشند؟ امیدوارم روزی واقعا بتوانند ...از دو دوست عزیزم مسرور و موسی و خانواده های عزیزشان صمیمانه سپاسگزاری کنم. شام را خانه مسرور بودم خانمش آنقدر مهربان و خونگرم بود که تمام تلاشش را می کرد که من احساس غربت نکنم و دخترش ... من به این دختر عجیب ارادت دارم. بسیار ساده و صمیمی بود داشت برای کنکور ارشدش آماده میشد. رفتم توی اتاقش و کتابهایش را دید زدم. یک کتاب که اسمش یادم رفته پیشنهاد کرد که حتما بخوانم. کتاب ملت عشق آلیف شافاک را بین کتابهایش دیدم. درباره اش حرف زدیم گفت عمو من نفهمیدم چه نیازی به داستان موازی شمس و مولانا بود؟ گفتم عجیب است که شیوا دخترم هم دقیقا همین را پرسید. بعد توضیح دادم که نویسنده خواسته یک مصداق هم برای مدل رهایی مولوی بعد از ملاقات شمس بیاورد. البته دلم میخواست بگویم که مردم کتابهای کم حجم را دوست ندارند حتی کتابخوانها و نویسنده هم فکر فروش اثر خود هست و ادامه دهم که دوتا از بهترین کتابهایی که خواندم دو کتاب کم قطر بودند. دیوار اثر ژان پل سارتر و دیوانه اثر آلبر کامو اما نگفتم. تارا خانم دختر دوستم مسرور را یک بار دیگر بیرون از خانه دیدم هر چقدر در خانه بسیار ساده و خودمانی و صمیمی بود بیرون شبیه یک عصیان بود نمی دانم چرا تصور می کنم او و دخترم شیوا و دیگر دخترهای روشن این سرزمین قادرند رنج تحمیل شده بر گُرده زنان این سرزمین را از حلقوم تاریخ بیرون بکشند؟ امیدوارم روزی واقعا بتوانند ...
دیگر میزبانم موسی بود او و همسرش مانند برادر و خواهر بودند برایم انگار سالهای متمادی کنار هم زیسته بودیم از این دو عزیز نیز بسیار سپاسگزارم و یک دو میزبان دیگر که خودشان دوست نداشتند نامی از آنها بیاورم.
پس از شام با مسرور رفتیم بیرون خانمش مهربانانه مرتب زنگ میزد و مکانهایی را که به ذهنش می رسید معرفی میکرد که ببینیم همانند خود احسانو که می گوید اول از همه قهوه خانه ناجی ظاهر میشوم مقصد اولیه ما ناجی بود. رفتیم تو، فضایش با انچه تصور میکردم متفاوت بود کوچکتر از آن بود که در ذهن می پرداختم. دو تا چای سفارش دادیم مشغول تماشای آدمها بودم دیدم یکی به من زل زده است. من نگاهش کردم و آرام ازش پرسیدم ببخشید شما زاغو نیستین؟ گفت با زاغی کار داری؟ تلفظ اسمش با تلفظ احسانو یکسان نبود. گفتم بله. صداش زد بیرون قهوه خانه در پیاده رو بود. گفتم لازم نیست ما میایم بیرون. گفتم عبدی پور را می شناسی؟ گفت آره برخی اوقات میاد اینجا قلیون میکشه. اما با تشویش پاسخم را می داد. حس کردم واهمه ای دارد و نمی خواهد حرف بزند. بخشی از قصه که درباره خود او هست را برایش پخش کردم. آنجا که می گوید زاغو خیلی از شصت نگذشته زن نگرفته آواره است بین فیلمهای سینمای ایران از شب قوزی را حفظ است تا آن شب باران بارید... گفت نشنیده بودمش عجیب بود برام. ازش پرسیدم چرا زن نگرفتی؟ پاسخش چیز خاصی نداشت و یادم نیست. گفتم اشکالی نداره باهم عکس بگیریم ؟ گفت نه و گرفتیم. ازش پرسیدم در باره نجاتو و... گفت چنین اسمی را نمی شناسد. از چند نفر پرسید آنها هم نمی شناختند. ادرس یک کافه دیگه را دادند و گفتند دوستای احسانو اونجا هستند. ما به سمت آن یکی کافه رفتیم. در مسیر و پسکوچه ها از چند جوان سراغ گرفتبم و ازشان پرسیدم احسان عبدی پور را میشناسین؟ پاسخ ها منفی بود. ناخودآگاه یاد کتاب جامعه شناسی نخبه کشی رضاقلی هدایت افتادم. خیلی سال پیش خوانده بودمش گفتم باید مجدد بخوانمش که البته هنوز فرصتش نشد.
وقتی به قهوه خانه رسیدیم از یکی دونفر سراغ گرفتیم جیجو و مختارو را می شناختند اما نجاتو را هیچکس نمی شناخت. از یکیش که گفته بود احسانو بچه محل و رفیقمه گفتم میتونی باهاش تماس بگیری؟ گفت تلفنهامونو پاسخ نمیده دیگه . با ادریس برادرش تهرانند خیلی کم میان بوشهر و... بغض گرفتم و پستوی ذهنم مشغول مرور کتاب هدایت بود.محاسبه ام با شنیده ها از احسانو جور در نمی آمد حس کردم یک نخبه کشی در حال وقوع است و گرنه آدمی با آن همه احساس که روی پشت بام خانه اش نشسته و به فکر کبوترهای نجاتو است نمی تواند اینی باشد که اینها می گویند. نپذیرفتم چون بعید بود برایم پذیرش آن حرفها...
... ادامه دارد