راستش سه ساعته میخ نوشتن این صفحم که چطور شروعش کنم. بعضی وقتا کلمات دیگه ظرفیت بیان احساسات آدمو ندارن. شایدم من بلد نیستم کلمه هارو درست حسابی به کار ببرم تا یخورده مخاطبامو تحت تاثیر قرار بدم. (میخواستم صحنه فیلم هندی بشه،نشد. عق...)
بگذریم. البته همیشه گذشتیم.از خاطرات تلخ و شیرینی که برامون بجا مونده،اما از یسری چیزا نمیشه گذشت...شایدم بهتره بگم یسری افراد.
بعضی وقتا تو زندگیت یه "آدمایی" ظاهر میشن که تمام وجودتو میلرزونن.نه فقط دلتو، دقت کن،تمام وجودتو...
خوش به حال آدمایی که میتونن "این آدمای" زندگیشونو نگه دارن.براشون نشه خاطره،اما کسی که نتونه "اون آدمو" برای خودش نگه داره میافته توی یه چرخه ظالمانه دلتنگی و فراموشی،تا میای فراموش کنی، جوری دلت برای "اون آدم" تنگ میشه که دیگه دلی نمیمونه،میشه یه لونه گنجیشک،شاید هم کوچیکتر.
شاید شیرین،شاید تلخ که بعضی وقتا "اون آدم" میشه یچیزی پشت ویترین،میبینیش ولی نمیتونی داشته باشیش...
حضرت حافظم از این دلتنگیا داشته مثه اینکه،که میگه:
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
آره دیگه اینجوریاست،کلا همینه اوضاع،گهگاهی فقط از دور خبر داری و دلتنگیت بیشتر و بیشتر میشه.
از این دلتنگیا نمیدونم براتون بخوام یا نخوام.چون هم شیرینه و هم تلخ،نمیدونی خوبی یا بدی،دوری یا نزدیکی،از همه بدتر که حس "اون آدمو" نمیدونی که دوره یا نزدیک،خوبه یا بد،تلخه یا شیرین...
الآنم حس همون شروعو دارم والا.نمیدونم چطور تموم کنم این نوشته رو.هرچی نگاهش میکنم میبینم خیلی بد نوشتم.نمیدونم والا.ولی قشنگترین جاش فکر کنم همون قسمتیه که حضرت حافظ کمک کرد تو نوشتنش.انصافا خیلی حافظ خشن بوده ها،سر میشکند دیوارش؟؟ شایدم خودش تجربه داشته خواسته اخطار بده. البته اگه منم بودم اونجا سرکوچه مینوشتم که :
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری...خیلی خری
خوب دیگه بسه قلم دفترارو جمع کنیم بریم.اگه ویرگولی هستی این پست منو هم اگه ندیدی یه نگاه بنداز.