میخواستم از عشق بگویم
اما غمزه چشمانش نمیگذاشت
میخواستم زندگی را با خطی خوش بنویسم
اما حضور پرهوسش لرزه بر انگشتانم می انداخت
میخواستم رد جویبار حقیقت را بگیرم و به سرچشمه اش رسم
اما طره گیسویش نگاهم را به سیمای زیبایش میرساند
میخواستم تا خودم را در اعماق وجودم بیابم
اما بازهم او ...
در هر خواستنی که سزاوارش بودم
او خودنمایی میکرد و مرا تسخیر خود میساخت
ناز میکرد...
شعر میخواند...
میرقصید...
و هربار که نامش را پرسیدم
میخندید و میگفت :" اسمم دنیاست" ...
نویسنده: " خودم "