mohammad hatefian
mohammad hatefian
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

سه داستان کوتاه از اولین تجربه‌های کاری

داستان اول
مدیران خسیس و کارمندان بی انگیزه

مدیر خسیس و کارمند بی انگیزه
مدیر خسیس و کارمند بی انگیزه

سال 84 که وارد بازار کار شدم کارفرما بهم گفت: ببین پسر جون تو تجربه زیادی نداری. این‌جا می‌تونی تجربه کسب کنی و کلی پیشرفت کنی. خیلی روی حقوقت حساس نباش تو اول کاری و باید الان رزومه‌ات را قوی کنی ولی بهت قول می‌دم همین‌جا هم می‌تونی خیلی پیشرفت کنی.
منم با چشم‌های گشاد و دهن باز با دقت به حرفاش گوش می‌دادم.
چند سالی اون‌جا مشغول بودم و برای این که محکی بزنم دنبال کار جدیدی گشتم و از قضا یک جا را پیدا کردم. باز مدیر حرف‌های آشنایی زد. همون حرف‌هایی که مدیر قبلی زده بود. این بار چشام باز بود و تنگ اما دهنم بسته بود انگار زمان داشت تکرار می‌شد.
این بازی ادامه داشت.
حالا که چند سالی گذشته و برای خودم کار می‌کنم کارفرمای محترم هم همین بازی رو در میاره. انگار یادشون می‌ره انگیزه اصلی ما برای کار پوله. وقتی انگیزه را از یک نفر بگیرید می‌شه انتظار یک کار فوق العاده ازش داشته باشید. این چونه زدن هم راه و روش داره. این کم خرج کردن‌ها جز کم کاری و کم انگیزگی برای آدم‌هایی که با شما کار می‌کنند دستاوردی نداره
یاده پیرمردی افتادم تو محل که خیلی از میوه فروش تخفیف می‌گرفت. میوه فروش هم یاد گرفته بود و برای این پیرمرد میوه‌های نا مرغوب و جدا کنار می‌ذاشت.
برای هر کاری ارزش واقعی آن را پرداخت کنید، نه بیشتر و نه کمتر.

داستان دوم
برده داری نوین در شرکت‌ها

استعمار نوین در شرکت‌ها
استعمار نوین در شرکت‌ها

دانشگاه که تمام شد گفتم خوب حالا وقتش شده کار با حقوق کم را ول کنم و برم دنبال یک کار درست حسابی.
برای مصاحبه وارد شرکتی نسبتا قدیمی شدم . گفتن حاجی، همون مدیر شرکت که این جا از دسته مدیر‌های حاجی طور بود، باهات مصاحبه می‌کنه و اگر اوکی بود مسئول بخش مالی باهات حرف می‌زنه.
وارد دفتر حاجی شدم دیدم فضاش از کل فضای اون طبقه که بقیه کارمند‌ها توش چپیده بودن بیشتره. در واقع حاجی اون ته نشسته بود و خیلی ریز شده بود. خلاصه یک چند دقیقه‌ای پیاده‌روی کردم تا رسیدم و روی صندلی که جلوی حاجی بود و میزی که روش هیچی نبود جز یک تقویم نشستم. نگاه کردم دیدم رو میز حاجی چایی تازه دم هست و میوه و یکم تنقلات، آب دهنم و قورت دادم و با هم در مورد کار صحبت کردیم.
از دفترش که اومدم بیرون خیلی داغون بودم. هم گشنم شده بود هم به خاطر پیاده‌روی خسته بودم.
گفتن منتظر باش تا مدیر مالی بیاد که پیرمرد کناری بهم گفت منم منتظرشم.
+شما هم برای استخدام اومدید
-نه پسرم من برای تسویه و بازنشستگی‌ام اومدم. چندین سال این‌جا کار می‌کردم. از وقتی حاجی هیچی نداشت این جا بودم. اوایل با هم کار می‌کردیم و غذا می‌خوردیم و زندگی می‌کردیم. بعد که کار‌هارونق گرفت دیگه جواب سلام ما را هم نداد. اون بزرگ شد و ما کوچیک موندیم.
سرش و انداخت پایین و دیگه نگاهم نکرد، تو ذهنم قیافش شبیه پیری خودم شد. زیر لب گفتم یک عمر اشتباه و بدون این که کسی بفهمه مثل یک روح سرگردان اون‌جا را ترک کردم.

داستان سوم
افسردگی پس از مصاحبه کاری

افسردگی بعد از مصاحبه کاری
افسردگی بعد از مصاحبه کاری

ما که شرکت دولتی استخدام بشو نبودیم تا با کار نکردن و نهار و نماز طولانی و زیرآب زنی پیشرفت کنیم همیشه دنبال یک لقمه نون حلال این در و اون در می‌زنیم.
اوایلی که کار دیجیتال مارکتینگ را شروع کرده بودم برای مصاحبه وارد شرکتی شدم که کارشون ارسال گل به صورت اینترنتی بود. آگهی جذابی داده بودن. گفته بودم که من تازه کارم و برای کسب تجربه اومدم.
+پس هیچی بلد نیسنی
-چرا. چند تا دوره تو موسسه ....رفتم و الانم دوره‌های آنلاین و دارم می‌گذرونم. مطالعه هم دارم
+الان بگم یک کمپین بنویس می‌تونی
-...بله برای نوشتن کمپین باید مخاطب را بشناسیم و
+نمی‌خواد توضیح بدید. سابقه‌ای در این خصوص ندارید دیگه
حقوق پرداختی دقیقا برای یک تازه کار بود. مدیر آشفته و بی‌حال که چند وقت یک بار کل صورتش را با دست هم می‌زد و هر دفعه من و به این ترس می‌نداخت که جای دماغ و چشم‌هاش عوض بشه شرح وظایف یا بهتر بگم انتظارات خودش از من را گفت.
خدا وکیلی فقط نگفت تی و جارو بزن و چایی بریز. البته کار عار نیست ولی این همه کار با هم مگه می‌شه.
وقتی از جلسه‌ی مصاحبه اومدم بیرون احساس کردم دلم می‌خواد گریه کنم.
حتی یک سوال تخصصی هم ازم نشد.
من و با چی قضاوت کردید؟ شما از روز اول خبره بودید؟ چرا خودمون و یادمون می‌ره. این اعتماد به نفس لعنتی که با یکم درآمد بیشتر و چهارتا کارمند دچارش می‌شیم از کجا میاد.
لعنت به دیکتاتور درون ما



داستان کوتاهتجربیات کاری
مدیر اجرایی موسسه مردم نهاد زنو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید