دیروز هم مثل روز های دیگه امیر اومده بود سر کار دنبالم، وقتی سوار ماشین شدم، دیدم ماسک زده و خیلی برام عجیب غریب بود، توی صدم ثانیه کلی فکر و خیال کردم، وقتی یهویی میبینی که یکی ماسک فیلتردار زده به نظرت خیلی عجیب غریب میاد، به خصوص که اون روز در مورد کرونا هم شنیده باشی و فکرت به اندازه ی کافی منفی باشه
یه لحظه فکر کردم که مریض شده،سوار ماشین شدم، به قیافه ی نگرانش نگاه کردم، بیشتر استرس گرفتم، گفتم چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟ گفت چیزی نیست، بخاطر کرونا ماسک گرفتم، مثل اینکه تو قم دو نفر رو کشته و......، تو هم باید حتما ماسک بزنی، بعد یه ماسک نو به من داد و گفت که به سختی اینو گیر آورده، رفته از لوازم ایمنی ها خریده
نگرانیش برای من هم جالب بود و هم ترسناک! جالب به خاطر اینکه معمولا اعتقادی به این مسائل نداره و در برابر درد خیلی مقاومه، ترسناک بخاطر اینکه فردی که این همه مقاوم و سرسخته، چرا این همه مشوش شده؟
انگار بعضی آدم ها باید همیشه تو ذهنت قوی بمونن(مثل پدرها) ، وقتی ازشون ضعف میبینی خودتو میبازی!
از ترسش ترسیدم، با خودم فکر کردم که اگه کرونا بگیریم چی میشه؟ میتونیم باهاش مقابله کنیم؟ نکنه همین الان کرونا داشته باشیم؟من که تب ندارم! چند نفرمون کرونا میگیرن؟ آرزوهامون چی میشن؟ یعنی تو جوونی باید بمیریم؟ اگه تو یه خانواده یه نفر کرونا بگیره و بمیره چی؟ چه جوری تحمل کنیم؟ اگه همه کرونا بگیریم چی؟
به اینجا که رسیدم آروم شدم، انگار همه چیز دسته جمعیش خوبه حتی مرگ!
تصور از دست دادن عزیزانت جلوی چشمات وحشتاکه ولی اگه همه با هم بمیرن دیگه وحشتی وجود نداره
جمع به آدم اعتماد به نفس میده، مثل همه ی تنبیه های دسته جمعیه تو مدرسه که خیلی پذیذفتنش راحت تر بود ولی اگر تک نفره تنبیه میشدی دنیا روی سرت خراب میشد
وقتی یه اتفاق بد برای یه جمع میفته انگار اون اتفاق به اجزای خیلی کوچیک تبدیل میشه، بین جمع تقسیم میشه و بعدش به سرعت از بین میره
جمع به آدم قوت قلب میده حتی برای مرگ!